#ازدواج_توتیا_پارت_44

-بیا! رفت پیش محسن جونش.
تارا- گ*ن*ا*ه نشور، از کجا می دونی؟!
پوزخند زدم و گفتم: اصلاً بره. چیکار کنم؟ خسته شدم دیگه.
دو مرتبه دراز کشیدم و گفتم: امیر مسعود اینا می یان؟
تارا- نمی دونم هنوز ندیدیمش. تا جوابی بشنوم..
– چه سال مزخرفی.. بابا مُرد، مامان عاشق محسن شد، امیر مسعود و محسن زدن تو توپ و تاپ هم، آبروی من جلوی محمد صدرا رفت. تو هم که تکلیفت روشن نیست. اَه.
تارا- خدا رو شکر.
به تارا نگاه کردم و با شرمندگی گفتم: خدا رو شکر.
با هم رفتیم پایین که ناهارو درست کنیم. از کنار اتاق مامان که رد شدم دیدم کنار کمد یه بسته پوشک نیمه کاره ـست و زیرش هم پوشک درسته و باز نشده.
– بفرما خانم.
تارا اومد و نگاهی به اتاق کرد و نفسی کشید. گفتم:
– دیدی گ*ن*ا*ه نمی شورم، من رنگ مامانو می بینم وقتی تصمیم می گیره بره محسنو ببینه، می بینم چه رنگی می شه. لپاش گل می اندازه چشمام برق می زنه.. عین تو که امیر مسعمود ـو می بینی حالی به حالی می شی. خونه که نیست. عشاق خونه ـست. سر من بی کلاه مونده.
تارا خندید و گفت: ایشالا کلاه تو هم پیدا می شه.
پوزخندی زدم و گفتم: به اونجا نمی کشه. سکته می کنم. دلم روشنه.
با هم رفتیم پایین که ناهارو درست کنیم. از کنار اتاق مامان که رد شدم دیدم کنار کمد یه بسته پوشک نیمه کاره ـست و زیرش هم پوشک درسته و باز نشده.
– بفرما خانم.
تارا اومد و نگاهی به اتاق کرد و نفسی کشید. گفتم:
– دیدی گ*ن*ا*ه نمی شورم، من رنگ مامانو می بینم وقتی تصمیم می گیره بره محسنو ببینه، می بینم چه رنگی می شه. لپاش گل می اندازه چشمام برق می زنه.. عین تو که امیر مسعمود ـو می بینی حالی به حالی می شی. خونه که نیست. عشاق خونه ـست. سر من بی کلاه مونده.
تارا خندید و گفت: ایشالا کلاه تو هم پیدا می شه.
پوزخندی زدم و گفتم: به اونجا نمی کشه. سکته می کنم. دلم روشنه.
—-
غذا رو درست کردیم، خودمون خوردیم، ظرفها رو شستیم.. تازه مامان اومد. در رو که باز کرد دست به کمر تو ایوون ایستادم و گفتم: غذاشو دادی؟ زدی پشتش که آروغ ـشو بگیری؟ چای بعد ناهار ـشو چی؟
مامان به من نگاهی کرد و گفت: جای سلام ـته؟

romangram.com | @romangram_com