#ازدواج_توتیا_پارت_41

– چرا بهش گفتی؟
– از زیر زبونم کشید.
– اختیار زبونتو نداری؟
– قسمم داد.
– کاسه کوزه ها رو بهم زدی.
محمد صدرا در ماشینو باز کرد و گفت: بشینید.
کیفمو داد دستم و گفتم: آقا..
– نمی خوام حرفی بشنوم.
– آخه.. ” نگام کرد و ساکت شدم و با بغض ادامه دادم: ” ببخشید.
محمد صدرا با عصبانیت کنترل شده ای گفت:
– آخه کی به تو.. ” به تارا نگاه کرد و ساکت شد. به تارا نگاه کردم و تارا روشو یه طرف دیگه کرد. سوار ماشین کنار تارا نشستم و گفتم:”
– وا چقدر عصبانیه.
تارا- وقتی شنیده بود که عین لبو شده بود.
– مامان هم فهمید؟
– نه فقط به محمد صدرا گفتم.
– غلط کردی.
تارا با ناراحتی گفت: وا!!!
محمد صدرا سوار ماشین شد و گفت:
– اگر به پول نیاز داشتی به من می گفتی. نه، به تارا می گفتی به من می گفت. به آقام می گفتی.
– من پول نمی خواستم گفتم که مامانم..
– مگه آقاجونم نگفت صبر کن من همه چیزو جور می کنم؟
با شرمندگی گفتم: بله ولی آقا محمد الله خان کاری نکردن.
– صبر می دونی چیه؟

romangram.com | @romangram_com