#ازدواج_توتیا_پارت_38
رضا- کار تو چیه؟
– منشی ام دیگه، اینجا دو تا منشی داره چون شرکتش.. ” پدر نیما از اتاق ـش بیرون اومد و با اون ابهت و هیکل گفت:”
– خانم م*س*تچی! این پرونده ی احتشامه که گفتم واسه شرکت پورنگ بیارید. حواستون کجاست؟
– ببخشید الان می یارم تو اتاقتون.
پدر نیما یه نگاه به رضا کرد و گفت:
– آقای سلوک اومدن؟
– بله تو اتاق جناب آبانی هستن.
پدر نیما رفت و رضا گفت: این رئیس ـتونه؟
– آره، برم پرونده رو ببرم تا صداش در نیومده.
رضا به دور و بر نگاهی کرد و رفت با دو سه تا از کارمندا حرف زد. نیما به همه سپرده بود که چی بگن. دل تو دلم نبود که یکی خراب کنه. منشی خود شرکت گفت:
– نقشه ـتون گرفت.
لبخندی زدم و گفتم: اگر خراب نشه گرفته.
رضا اومد و گفت: من دیرم شده برم، کار نداری؟
– نه خداحافظ.
رضا رفت و من از بالای پله ها همینطور نگاه کردم که ببینم می ره یا برمی گرده. صدای شارمین از پشت سرم اومد که گفت:
– رفت؟
– رفت.
شارمین و نیما کف دستاشونو بهم زدن و شارمین گفت:
– دمِ همه ـتون گرم.
آقایون شرکت دستشونو به معنی قبول بالا دادن و پدر نیما از در اتاق اومد بیرون. شارمین گفت: عمو آبانی دستت درد نکنه.
آقا آبانی- اگر اون دختر خاله ـتو نمی شناختم عمراً که با بابات اینطوری کنم.
شارمین خندید و گفت: منم به خاطر بابا اینطوری می کنم که زودتر بره آلمان واسه دوا درمون، می ترسم دیر بشه.
آقای آبانی منو نگاه کرد و لبخندی زد و تا اومد حرف بزنه صدای آشنایی گفت: توتیا!
romangram.com | @romangram_com