#ازدواج_توتیا_پارت_36

شارمین- آره.
– من دختر سبکی نیستم که با یه شماره دادن شل بشم.
شارمین- این چه حرفیه؟
– خودم قضیه رو می سازم. شما اگه بخوای داستان بسازی منو می کنی دختر تو خیابون آبرومو می بری.
شارمین- خب خیلی ها اینطوری با هم آشنا شدن.
– مادرت نمی گه اگه از تو شماره گرفته از صد تا دیگه هم گرفته؟ نمی گه این دختر زن بشو نیست چون هنوز فکرش در حال شماره گرفتن از پسراست؟
شارمین- نمی دونم شاید.
– حتماً. شاید نه.
شارمین- خب خانم نقشه پرداز شما بفرمایید چه نقشه ای دارید.
– نقشه باید حساب شده باشه. با فکر باشه. الان دیرم شده تا هفته ی دیگه زنگ نزنید خونه ـمونا.
– پس بفرمایید چطوری باهاتون تماس بگیرم؟
– مامانم بو می بره که با یه پسر سر و سری دارم.
– نکنه باید بیام دم ور خونه ـتون خرده سنگ پرت کنم به شیشه ی اتاقت.
– نه، خودم روزی یه بار زنگ می زنم که اگر کاری داشتید بهم بگید. شماره تماس ـتونو بدید.
شماره ـشو نوشت و گفت: اگر نزنی خودم می زنم. پای زندگی من وسطه.
– خیله خب. خداحافظ.
– برسونم؟
– نه خودم می رم.
به شرکت برای آخرین روز رفتم. اون روز رضا می اومد، دل تو دلم نبود که قضیه لو بره آخه تارا از ماجرا خبر داشت. دهنش قرص بود ولی اگر یه وقتی از دهنش می پرید چی؟ اگر اصلاً رضا می اومد اونجا و بو می برد که همه چیز بازیه و ساختگیه چی؟ وارد شرکت که شدم چشمام گرد شد. قلبم یه ثانیه ایستاد. اینجا چیکار می کرد؟ شارمین بود. نمی دونم چرا اومده بود شرکت؟! تا دیدمش برگشتم تو راه پله ها که ببینم رضا دنبالم نیومد. وقتی مطمئن شدم برگشتم تو شرکت و گفتم:
– چرا اومدی اینجا؟!
–اومدم که قضیه یه وقت سه نشه.
– رضا می یاد و می بینتت.
– رضا که منو نمی شناسه. خب ببینه، اصلاً اومدم شرکت دوستم. تو برو کارتو بکن. ” نیما دوست شاهین از اتاقش بیرون اومد و تا منو دید زد زیر خنده. شارمین یه نگاه به نیما کرد و گفت: ” به چی می خندی؟

romangram.com | @romangram_com