#ازدواج_توتیا_پارت_3

– می خوای صبح که شد نقل دهن کس و ناکس بشی که شریک شوهر خدا بیامرزش شده عاشق و دلباخته اش؟! اون یه پسر بیست و هفت ساله که اقلاً نرگس ده سال ازش بزرگ تره. شریک، خوب بود خدا شریک می گرفت. شریک یعنی خائن. یعنی این محسن بی چشم و رو. آقا گفتن و گذاشتن تنگ اسمش لیاقت می خواد. اسم اینو باید گذاشت محسن گرگه تا دیده چوپان سر رو زمین گذاشته دندون تیز کرده واسه بره های چوپان؟! من نمی ذارم، اگه اون گرگه من سگ گله ام. اگر توله سگ بابام غیرت نداره و گم و گور شده و خونه رو بی مرد ول کرده و رفته سراغ علافی و عملش و خلافش، من که هستم. تارا پاشو.
تارا لب گزید و گفت: توتیا! “از هول و ولا رنگ تو صورتش نبود.”
– چیه؟ هول ورت نداره آبجی خودم حرف می زنم. انقدر رخت شستم که دست به شستنم خوب باشه و پهن کردنش واسم کاری نداشته باشه، آدم که حیا و شعور نداشته باشه عینهو رخت چرکه. می شورمش.
مامان- توتیا جان باز شدی گوله ی آتیش؟
– آره شدم گوله ی آتیش. به بَرم نیا که شعله اش می گیره دامن هر کسی که بیاد جلو.
مامان دست به شکم گرفت و لب گزید. تارا هول زده گفت: خوبی مامان؟
مامان- بهم گفت تمام سفته هایی که بابت جنس ها دادیم و امضاء من پاشونه رو می ریزه دور. گفت چک های آقا تو زود نقد می کنه، خودش می افته پیِ سند خونه که گرو ـه بانکه.. فکر کردم از سرِ نون و نمکه..
– گربه بی صفت مگه نون و نمک می دونه چیه؟ میو میو کرده خیال کردی اومده واسه پاسبونی دم قصابیت؟ هِه.. مادر ساده و خوش خیال من. دِ تارا بجنب دیگه.
تارا موهای بور و ل*خ*تشو بست و شال سیاه ـشو سرش کرد و گفت:
– آخه امیر مسعود…
با چشمای گرد شده و عصبی نگاهش کردم و گفتم:
– اسم آوردی نیاوردی ها. خوشم باشه. می خوایید عروسی ننه و دختر رو با هم بگیریم. اون ها هم که داداش با یه تیر و دو تا نشون زدن، منم می رم زن محمد صدرا شون می شم که حداقل سر داداش بزرگه بی کلاه نمونه. یه عروسی شش نفره می گیرم بعد مردم هم بگن سال باباشون نشده ننه و دخترا عروس سه تا داداش شدن، فیلم هندیه؟
مامان- توتیا به امیر مسعود حرف زدی نزدیا. به خدا اگه بری نامزدیشونو بهم بزنی نه تو نه من.
مچ دست تارا رو گرفتم و گفتم: خداحافظ.
از در زدیم بیرون. رفتم دمِ خونه ی عشرت خانم، همسایه ای که تنها زنگی می کرد و زن مومن و خوبی بود و گفتم:
– عشرت خانم قربون دستت هوای مامانمو داشته باش تا من و تارا یه توک پا بریم دم خونه ی نامزد تارا. باید یه چیز مهم بهشون بگم.
عشرت خانم لبخندی زد و گفت: برو خیالت راحت.
تارا رو دنبال خودم کشوندم، سه تا کوچه بالاتر خونه ی محسن بود که شریک پدرم بود و البته برادر شوهر آینده تارا هم بود. امیر مسعود، داداش کوچک محسن با تارا یه سال بود که نامزد بودن و یه عقد خونگی بین ـشون خونده بودن تا امیر مسعود درسشو تموم کنه، دانشجوی سال دوم برق بود.
این دو تا خونواده از قدیم و ندیم با هم رفت و آمد داشتن، سر آشنایی از دوستی خان عموی بابام با محمود خان پدر محسن بود. زنگ خونه روفشار دادم زنگ بلبلی در فضای خونه ی جنوبی پدری محسن پیچید. بعد چندی در باز شد و امیر مسعود در قامت در ایستاد و گل از گلش شکفت، گفت: به به، شما چرا اومدین من خودم می اومدم.
– برو به اون داداشِ خان داداشت بگو بیاد ببینم.
تارا زد به گونه اشو لب گزید و به امیر مسعود ابروهای بالا دادشو نشون داد، امیر مسعود با تعجب و نگرانی به تارا نگاه کرد و آروم سری تکون داد یعنی ” نگم؟” با عصبانیت گفتم: تارا!
به امیر مسعود نگاه کردم وشالمو کشیدم جلو و گفتم:
– آبرو، آب تو کاسه نیست که بریزید زمین. آب ریخته جمع نمی شه مخصوصاً آگه آبِ رو باشه، این می دونی یعنی چی؟..

romangram.com | @romangram_com