#ازدواج_توتیا_پارت_23

– منم وقتی با خدا سر به دنیا اومدن بحث می کردم خدا گفت: «برو، من رو زمین جانشین دارم که از مهربونی خودم تو وجودش لبریز کردم. هواتو داره، هوای دلتو.. هوای قلبتو.. خدا راضیم کرد که به دنیا بیام.» ” سرمو رو به آسمون سیاهِ پر ستاره کردم و ادامه دادم ” مهربون بود، ولی کم بود.. هوای همه چیزو داشت جز قلبمو، دلِ سوخته ی داغ بابامو. تو که وعده هات اینطوری نبود. ” به مامان اشاره کردم” قربونت برم مهربونی تو یه رنگ دیگه داشت.
مامان با گریه گفت: توتیا!
تارا از اتاق اومد تو ایوون و نگران گفت: سلام.
– علیکم.
تارا- پیدا کردی؟
– قراره یکی یه خبری بده.
تارا- کی؟!
داستان ـو واسه تارا تعریف کردم و بعدِ داستان تارا گفت:
– طرف آدم خوبی به نظر می اومد.
چادر نمازو سر کردم و گفتم:
– آره ولی نمی دونم چرا هر از گاهی هی زُل می زد تو چشمم و می گفت: «تو رو کجا دیدم؟ من تو رو می شناسم.»
تارا- واسه تو چی؟ آشنا بود؟
– نه، یعنی شاید یادم نمی یاد، آخه اون اول خیلی مطمئن بود. امیر مسعود خوبه؟
تارا با غم گفت: آره. می گه آقام بهم گفته من دخالت نکنم خودش یه کاری می کنه.
– آقا محمود خان هم حثل محمد صدرا ـست. حرف می زنه ولی حرف ـش حرف نیست.
تارا- راستش یه چند باری که رفتم خونه ـشون دیدم هی با مامان مهری و محمد صدرا می رن تو اتاق و پچ پچ می کنند.
– خب؟!
تارا- لابد در مورد ماست که تو جمع حرف نمی زنند.
– معصومه چی؟
تارا- معصومه ای که آلو تو دهنش خیس نمی خورد هم الان لام تا کام حرف نمی زنه.
– یعنی می دونه و نمی گه؟
تارا- می شه توی اون خونه حرفی باشه و معصومه ندونه؟
– شاید در مورد محمد صدراست. مثلاً می خوان واسش زن بگیرند.

romangram.com | @romangram_com