#ازدواج_توتیا_پارت_22

نگاش کردم و گفتم: حتماً مُردی که عمه ـت داره عروس می شه.
رضا با حرص گفت: چی بگم؟ کم تو گوشی خوردم، کم به تو چه شنیدم؟ کم بابامو به جون مادرت انداختم انقدر که خواهر و برادری رو فاکتور گرفتن و پرده های حیا و حرمتو پاره کردن؟ دیگه چه غلطی بکنم؟
با شرمندگی رضا رو نگاه کردم و گفتم:
– لقمه محسن از گلوم پایین نمی ره.
رضا- اثاث جمع کن بیا خونه ی ما.
– میدون خالی کنم؟
رضا- مگه جنگه؟
– پس چیه رضا؟! جنگه. تا آخرین نفس می گم نه.
رضا- آخرش چی؟
– نفسمو می برم.
رضا با ترس نگاهم کرد و گفت: لباس سیاهم هفت ساله تو تنمه اگر داغ تو هم به دلم بمونه این رگِ بی صاحب و بی قید ـو می زنم. حالا برو هر غلطی می خوای بکن.
رضا رفت و داد زدم: رضا.
رضا دستشو به معنی برو تکون داد.
رضا فقط هارت و پورت داشت وگرنه هیچ عملی ازش سر نمی زد. فقط خوب بلد بود ادای داداش بزرگا رو در بیاره. در خونه باز شد و مامان نگران و دلواپس در قامت در ایستاد و گفت: توتیتا.
سر به زیر انداختم و با اخم گفتم: سلام.
مامان- کجا رفته بودی؟ محله رو پی تو فرستادم. هر کی رو دیدم سپردم هر کی هم ندیدم زنگ زدم بهش گفتم که کله ی سحر رفتی و هنوز نیومدی.
– مهمه؟
مامان- آره جونم، آره عزیزم.
– اشتباه گرفتی من توتیام، جون و دل تو محسنه نه من.
مامان با گریه گفت:
– توتیا چرا سر لج گذاشتی؟! چرا منو درک نمی کنی؟
– از موضوع تکراری بیزارم. خوابم می یاد، خسته ـم می خوام برم بخوابم. ای کاش ضربه ی تصادف محکمتر بود.
مامان- من سه ماه پشت اون در زار زدم، دعا کردم، با شکم باردار به پهنای صورت اشک ریختم که امروز جلوم بایستی اینو بگی؟

romangram.com | @romangram_com