#ازدواج_توتیا_پارت_19
از جا بلند شدم و نا امید و خسته گفتم: خداحافظ.
تا جلوی در که رسیدم گفت: خانم م*س*تچی
برگشتم و گفتم: بله؟ “نگاهی دقیق و موذی بهم کرد و چشماشو ریز کرد. اندی فکر کرد و گفت: ” تشریف بیارید داخل اتاق.
خدایا شکرت یعنی دلش سوخته می خواد بهم کار بده؟ خدایا صد تا صلوات نذر می کنم. نه دویست تا. نه کمه هزار تا.. که اگه منو استخدام کنه نذرمو ادا کنم. الهم صلی علی محمد و آلِ محمد.. پشت سرش راه افتادم و داخل اتاق مجللش شدم. وای اتاقش قد خونه ی ما بود، عجب اثاثیه ای عجب میز و دم و دستگاهی، پشت میز کار نشست روی یکی از مبل ها و اشاره کرد که من بشینم. آهسته روی مبل چرم نشستم و گفت:
– چند سالته؟
” خب لابد واسه ی کار مهمه دیگه”
– هیجده.
– هیجده؟!! تو که خیلی جوونی واسه ی کار کردن.
– خب شرایط که سن نمی فهمه.
– چه شرایطی؟
اخمی از گنگی کردم یعنی باید بگم؟! اگر بگم شاید دلش بسوزه و حتماً کار بهم بده. آره چرا نگم. مگه چیه که نگم؟!
– پدرم نه ماه قبل فوت کرد.
– خدا بیامرزه. خب؟
– تا پدرم بود همه چیز سر جاش بود، خواهرم نامزد بود و منتظر بئود تا امیر مسعود درشو تموم کنه و بره سر خونه و زندگیش. من هم خودمو واسه ی کنکور آماده می کردم مادرم هم باردار بود، مادرم خیلی جوونه. سی و هفت، هشت سالشه. جوون و زیبا. اصلاً همین بود که باعث شد بابام بعد از مرگ زن اولش به چهلمش نرسیده با مادرم ازدواج کنه. بابام اون موقع یه پسرِ ده ساله داشت که با مادرم ازدواج کرد. از قبل همدیگر رو می شناختن. مادر و پدرم هرگز از این شناخت حرف نزدن. ولی هر چی که بود، تیمور برادرم ـو عین قاتل، تشنه به خونِ هردوشون کرد حتی تشنه به خون من و تارا خواهرم. پدرم که مُرد..
عین رادیو سیر تا پیاز زندگی ـمو تعریف کردم. واو به واو.. اصلاً انگار نه انگار تا دقایقی قبل من این پسره رو نمی شناختم ولی واسه اینکه دلش برای بسوزه حتماً بهم کار بده و اگر کار رو می داد با همون حقوق بالایی که واسه کارگر در روزنامه آگهی زده بودن حتی می تونستم خرج مامان و امیر علی هم بدن که مامان بهونه ای برای ازدواج با محسن نداشته باشه. پس تمام ماجرا رو به تثبیت عقلِ خودم، عقل ساده و بی فسفر ـم تعریف کردم. بی کم و کاست.. بی سیاست.
آقای سولک انگار تمام مدت به حرفم گوش نمی داد فقط به صورتم زُل زده بود. انقدر که خودم گاهیی اوقتا سر به زیر می انداختم. نگاهش تیز بود و برنده. عین یه ماده ی نفوذ کننده به چشمام نفوذ می کرد. انگار نگاهشو به چشمم تزریق می کرد. حرفام که تموم شد چشماشو ریز کرد و گفت:
– من آخر یادم نیومده تو رو کجا دیدم، چرا چشمات انقدر واسه آم آشناست؟
لب گزیدم و از خجالت سر به زیر انداختم. چقدر پر رو بود و راحت حرف می زد. سلوک از خجالتم لبخندی زد و گفت:
– یه شماره ی تماس به من می دی؟
– وا؟!!! چی؟!!!
باز اون لبخندِ از روی خنده رو روی لبش نشوند و گفت:
– اینجا مال من نیست که واست یه کاری جور کنم واسه عمومه. من یه فروشگاه لوازم خانگی دارم شاید اونجا بتونم واست یه کاری پیدا کنم. یه شماره ی تماس بده.
– آهان من موبایل ندارم، شماره ی خونه ـمونو می دم.
romangram.com | @romangram_com