#ازدواج_توتیا_پارت_17

محمود خان با غصه ی زیاد گفت:
– من همه چیزو درست می کنم.
– حاج آقا این جمله رو سه ماه قبل آقا محمد صدرا هم گفتن.
محمود خان نگاهی به من کرد و گفت:
– چقدر منو قبول داری بابا جون؟
– خیلی..
– پس اعتماد کن و هرچی که گفتم ـو بپذیر. مطمئن باش به ضرر خانواده ـت کاری نمی کنم.
***
روز ها از پی هم گذشتن، مامان ـو می دیدم که به وضوح انگار ناشنوا شده بود. محسن به قدر کافی در سه ماهی که من توی کما بودم دلشو برده بود.
با مامان قهر بودم. اونم با من قهر بود. شده بودیم دو تا خواهر.. اون خواهر بزرگه من کوچیکه، تارا هم شده بود مرغ پیغام و پسغام رسون. امیر مسعود هم پا تو خونه ـمون نمی ذاشت. تا جلوی در می اومد و با تارا حرف می زد و برمی گشت خونه ـشون. پاییز کم کم رخ عوض می کرد و رو به زم*س*تون می رفت.. نمی خواستم لقمه ای بخورم که پولش از محسن باشه واسه ی همین با تارا پی کار افتادیم. اول دو تایی ولی همین که امیر مسعود فهمید قاطی کرد و گفت: «مگه من مُردم که تو می خوای بری سر کار. خودم خرجتو می دم لازم نکرده تو بری سر کار. مگه این که امیر مسعود مرده باشه که زنش زیر دست کس و ناکس کار کنه. به خدا توتیا من روم نمی شه تو رو هم نهی کنم چون آقا بالا سر تو من نیستم، وگرنه خونم همون قدری که سر تارا به جوش می یاد سر تو هم می جوشه. حالا که آقا جعفر چشم از دنیا بسته باید بیشتر تورو مثل معصومه و ملیح بدونم. و میدونم… ولی اگه حرفی به تو نمی زنم از سر اینه که خلق و خوی تو رو می شناسم.»
صبح به صبح روزنامه می گرفتم و دور کار ها رو خط می کشیدم و می رفتم بیرون پی زنگ زدن و آدرس گرفتن و دنبال کار رفتن..
توی پارک نشسته بودم و دور آگهی ها رو خط می کشیدم که دیدم یه آگهی واسه استخدام یه کارگر ساده واسه یه فروشگاه مبل صادراتی زده، واسه منی که امان رفتن به دانشگاهو اجل بابام بهم نداده از همین دسته کار ها پیدا می شه دیگه. بلند شدم و طرف کیوکی تلفن رفتم و شماره رو گرفتم. کسی تلفن رو جواب نمی داد. تصمیم گرفتم به 118 زنگ بزنم و از روی اسم مبل فروشی محل مورد نظر رو جویا شم. آدرسو گرفتم و سوار ماشین شدم و به فروشگاه مورد نظرم رسیدم. چند دهنه و چند طبقه ی ساختمون پر از مبل بود. بوی چوب و چرم تا مغز استخوون آدم تیر می کشید. چه نمایی.. در هر قسمت مدل های مشابه از مبل های رو چیده بودن و در هر کدوم از اون بخش ها یه دختر خوش پوش با لباس های شیکی میچرخید. گویا معرفی کننده ی مبل های اون بخش بودن. به اولین بخش که رسیدم گفتم:
– اینجا مدیریت داره؟
– طبقه ی سوم.. اِم.. با کی کار داری؟
– با مدیریت، هستن؟
– آره. تازه اومدن.
از پله ها بالا رفتم. هر چی بالا تر می رفتم مبل های زیبا تر می شد. طبقه ی سوم مثل یه بخش اداری بود. مبلی برای فروش نبود در عوض یه طرف اتاق مدیریت بود طرف دیگه بخش سفارشات.. درست عین یه شرکت.
اول صدای داد و بیداد از اتاق مدیریت می اومد. یکی با لحن محترمانه فریاد می زد. روی مبل هایی که در فضای خارجی اتاق ها برای انتظار چیده شده بود نشستم. در باز شد و یه خانم تقریباً بیست و دو ساله با لباس فرمی شبیه کت شلوار، با یه شال نازک سرخ که رو سرش بود اومد بیرون. یعنی مدیر اینه؟! چه آرایشی! انگار داره می ره عروسی!! از جا بلند شدم و گفتم: سلام.
یه نگاه به سرتا پای من انداخت و گفت: سلام بفرمایید؟
– رفت پشت میز نشست و گفتم:
– بابت آگاهی ای که توی روزنامه زده بودید اومدم…
– رفت پشت میز نشست و گفتم:
– بابت آگاهی ای که توی روزنامه زده بودید اومدم.

romangram.com | @romangram_com