#ازدواج_توتیا_پارت_16

امیر مسعود با حرص و عصبی رو برگردوند که اشک غیرت ـشو خواهر زنش نبینه، تارا اومد طرفمون. دست تکون دادم که تارا نره طرف مسعود. تارا دستمو گرفت و گفت:
– چی شد؟
– هیچی؟! خب غیرتش داره می خوردش. نمی تونه تحمل کنه که داداشش عاشق مادر زنش شده، اگه مامان پول دار بود، اگه چیز با ارزشی داشت می گفتم به خاطر اونه که محسن می خوادش ولی هیچی جز عشق این وسط نمی بینم.
تارا- مامان پشت در اتاقی که تو زیر یه خروار دستگاه توش بودی، دردش گرفت.. بردنش طبقه ی بالای همین بیمارستان که زایشگاهه. بچه تو بد شرایطی گیر می کنه، مجبور شدن مامانو سزارین کنند. بچه که به دنیال اومد زردی داشت، مشکل داشت باید پنج نوبت آمپولی می زد که هر آمپول نزدیک دویست و پنجاه هزار تومان بود. خرج همه رو محسن داد.
بند دلم پاره شد. لبمو گزیدم و چشمامو بستم، مامان حتماً دیگه رامش شده. حتماً دیگه به این نتیجه رسیده که ما اگه محسنو نخواییم امیر علی می خوادش. امیر علی بهش نیاز داره. اگه محسن نبود خرج زایمان ـشو، دارو های امیر علی و بستری بودنش واسه خاطر زردیش ـو کسی نمی تونست بده.. وای من مامانو می شناسم. ضعیفه.. اصلاً شخصیت ـش وابسته است. خدا نکنه کسی بهش محبت کنه تا بهش وابسته بشه. اگر رضا اون گوشه تو فکر و ساکت ایستاده و لب می جوِ واسه خاطر اینه که لابد مامان راضی شده. مامان راضیشون کرده. اگر ماامن دلش گرمه و پسر نوزاد ـشو با اون لباسای رنگارنگ به همه نشون می ده و لپش گل انداخته و خنده از لبش نمی ره انگار حالا که فهمیده یه پسری که ده یازده سال ازش کووچیک تره عاشقش شده و دو مرتبه جوون شده. چه روسری ای رو سرش گذاشته.. اون دستبند.. اون دستبند رو کی.. محسن؟! مامان سر چک های بابا تمام طلاهاشو فروخته بود.. حالا اون دستبند.. حتماً محسن داده دیگه. خدایا نمی تونم قبول کنم اونم وقتی هنوز یه سال از مرگ بابام نگذشته. مامان چطوری دلت میاد انقدر آسون بابام و خاطراتشو کنار بزنی و بری سر عشق تازه. چطوری می تونی جای بابام محسن ـو بیاری؟ آخ بابا اگه می دونستی که جایگزینت بیست سال ازت کوچیک تره حتماً از این غم سکته می کردی. نه بابت چک های هنگفت برگشتی.
اگر می دونستی که شریکت بعد مرگت می شه عاشق و شیدای معشوقه ـت قلم پاهاتو می شکوندی که نری خونه ـشون تا باهاش صحبت کنی. خوش به حالت. مُردی.. ولی من زنده ـم و دارم جات زخم می خورم. صدای سلام پر طنین و باز کسی در فضای اتاق پیچید وهر کی که نشسته بود یا جایی تکیه کرده بود ایستاد. جمعیت که کنار رفت محمود خان با یه دسته گل بزرگ جلوی تختم اومد. قد و قواره ـش آدمو یاد پهلوون های قدیم می انداخت. احساس می کردم عمو بزرگمو دیدم که نگاهش درست عین بابامه.
– سلام.
محمد چنان لبخندی زد و با اون صداش که قلبمو گرم می کرد که یه مرد هست که بشه روش حسابی باز کرد گفت: سلام بابا جون.
مهری خانم از پشت سر محمود خان اومد کنار تختم و دستمو گرفت و پیشونیمو ب*و*سید و گفت:
– عافیت باشه، خدا می دونه چقدر نذر و نیاز کردم، خدا رو شکر که رو سیاه نشدم. الحمدلله به هوش اومدی.
لبخند تلخی زدم و با صدای آهسته و با بغض گفتم:
– ای کاش به هوش نمی اومدم.
مهری خانم با خجالت و شرمندگی لبشو گزید و س به زیر انداخت و گفت: وای!
اشک از گوشه ی چشمم غلتید و سر خورد روی صورتم چکید. گفتم:
– مامان جوون شده. از سیاه عاشق سینه چاکش در اومده ..
مهری خانم عین شمع از خجالت آب می شد. یه نگاه به محمد خان کرد. گفتم:
– الهی بمیرم. غیرت داره امیر مسعود رو می خوره، رضا رو داره عین شمع آب می کنه و هر دو نمی تونند حرفی بزنند. دیدن اینا از دل خودم داغون ترم می کنه مهری خانم.
مهری خانم با بغض گفت: روم سیاهت توتیا جان، روه سیاه با این پسر تربیت کردنم. اولاد بزرگ کردیم واسه روزای تنگمون شده مایه ی ننگمون، چیکارش کنم؟! دست آقاش روش بلند نشده بود که شد، از خونه بیرون نشده بود که شد. گفتم: «بیرونش کردیم که راحت تر آبروزیری کنه؟» آوردیمش خونه زیر نظر خودمون. چیکار کنم؟!
با بغض گفتم: ای کاش من نبودم. می دونی چی داره منو می کشه؟! فکر مردم، حرفشون.. مامانمم منِ مجرد رو داره، جواب فردای روزگارمو چی بدم؟ بگه داداشته؟ بگم نه شوهر مادرمه؟ بهش می گیم بابا؟! چرا فکر من نیست؟ ایرادم به آقا محسن نیست به مادرمه. هیچی نشده می خواد شناسنامه ی امیر علی رو به نام محسن بگیره. بابای من پس چی؟! بذار من خبر مرگم از خونه ـت برم بعد.. حداقل رحم به روزگار من کن. چرا آقا محسن؟! یه غریبه.. نه برادر شوهر دخترت. نه شریک شوهرت.
مهری خانم سر به زیر گفت: نه کسی که قبل از مرگ شوهرت خواستگار دخترت بوده. ” مات و حیرون به مهری خانم نگاه کردم، محسن خواستگار من بوده؟!!! گل بود به سبزه نیز آراسته شد. مامان! خدا خوبت کنه روت شده تو صورت من نگاه کنی؟! به مامان نگاه کردم. با جاریش می گفت و می خندید! شاید خبر نداشته، مامان انقدر ها هم بی فکر نیست. بالاخره فکر آبروی خودشم می کنه دیگه.. محسن چطوری تونسته اول منو بخواد بعد مامانمو.. این پسره به خاک آقام که شک دارم پسر محمود خان باشه. یعنی از اول هم عاشق مامان بوده ولی چون نمی تونسته به اون برسه اومده سراغ من که شبیه مامان هستم؟! آره؟! فکرش افتاد تو جونم. از محسن در سر حد مرگم بد اومد.. نفرت یه جوری وجودمو گرفت که دلم می خواست از روی تخت بلند بشم برم سراغش و خرخره ـشو بجوم. لبهامو روی هم فشردم که صدای گریه امو کسی نشنوه. صدای دلی که شکسته بود.. دلی که بهش خ*ی*ا*ن*ت شده بود. کسی که قرار بود بازیچه ی دستای کثیف محسن بشه. از از من می خواست به عنوان یه پل استفاده کنه که به مادرم برسه؟! تارا دستمو گرفت.. سرمو به تارا چسبوندم که کسی اشکمو نبینه، تارا با همون صدای نازک و دلواپس گفت:”
– آقا جون.
محمود خان- توتیا.
– بله؟!

romangram.com | @romangram_com