#ازدواج_توتیا_پارت_15
– دایی… سرم درد می کنه، نمی تونم سرمو تکون بدم، چی شده؟ فلج شدم؟
کیانوش- نه بابا سالمی به خدا.
دایی- مهره ی گردنت آسیب دیده، سر دردت واسه مهره ی گردنته دایی جون.
دایی پیشونیمو ب*و*سید و گفتم:
– دایی راست بگو..
پرستار اومد و گفت: زیاد نمی شه صحبت کنی هنوز حالت انقدر مساعد نیست.
– مامانم با محسن ازدواج کرده؟
دایی نگاهم کرد و گفت: نه هنوز.
– دایی خسته ـم. انگار از جنگ اومدم. تنم درد می کنه.
پرستار- باید استراحت کنه، خواهش می کنم بفرمایید بیرون.
***
از فک و فامیل و در و همسایه و دوست و خانواده همه توی اتاق ریخته بودن. خوبه اتاق خصوصی بود. وگرنه هم اتاقیم حتماً دیوونه می شد. گردنم درد می کرد و همین باعث شده بود که کلافه باشم. هر کی یه چیزی می گفت. رو برگردوندم دیدم امیر مسعود بالا سرمه. طوری به من نگاه می کرد که انگار حرفی داره که بزنه. زیر چونه ـش کبود بود. حتماً باز دعواش شده بود. بدتر از من اون بود.
– می خوای چیزی بگی؟
امیر مسعود- حرفا دارن خفه ـم می کنند. توی گلوم گیر کردن.
– بگو.
امیر مسعود با بغض به جماعت دورمون نگاه کرد و گفت:
– اینجا نمی تونم.
– کسی حواسش نیست.
امیر مسعود- می ترسم منفجر شم از این همه حرفی که تو گلوم گیر کرده.
– دعوا کردی؟
امیر مسعود سری تکون داد، گفتم:
– امیر مسعود “بغض گلومو گرفت و با شرمندگی گفتم” ببخشید، ای کاش هرگز خان عموی بابام این دو خانواده رو با هم آشنا نمی کرد.
امیر مسعود- تو چرا شرمنده ای مگه داداشِ تو داره مادرمو..
romangram.com | @romangram_com