#ازدواج_توتیا_پارت_14
با تعجب گفتم: سه ماهه؟!
پرستار- تو کما بودی، دو روزه که حالت بهتره. یادت نمی یاد؟
– نه هیچی، چرا تو کما بودم؟
پرستار- تصادف کردی.
– الان کدوم ماه هستیم؟
پرستار- آبان.
– مامانم..
پرستار خندید و گفت: آره مامانت تو همین بیمارستان زایمان کرد، یه پسر کاکول زری اسمشم گفت ها..
– امیر علی.
پرستار خندید و گفت: آره مامانت می گفت تو این اسمو انتخاب کرده بودی، حالا آروم باش تا داییتو صدا کنم.
پرستار رفت. تمام نگرانیم مامان و محسن و ازدواج ـشون بود. یعنی چی شده؟! اَه سه ماه تو کما بودم؟! پس چرا هیچی یادم نمی یاد؟! انگار از یه خواب طولانی بعد از ظهری بیدار شدم، من خواب دیدم ولی چرا یادم نمی یاد. سرم پر از رویا های محو بود..
یکی با عجله اومد داخل، روم به پشتِ در بود. سرم درد می کرد و نمی تونستم برگردم. با ناله گفتم: دایی!
در بسته شد. یکی اومد جلوی روم، شلوار جین؟! دایی و شلوار جین؟!! آره رضاست. نگاهم بالاتر رفت. تی شرت سفید؟! رضا از سر مرگ نامزدش سیاه پوشه.. تیشرت سفید پوشیده؟ نگاهم به صورتش افتاد.. نه دایی بود نه رضا. پس این کیه؟ کنار تختم چنباتمه زد و گفت:
– وای! ” نفس ـشو خارج کرد و گفت” جونم ـو بالا آوردی..
توی چشمای سیاهش چشم دوختم و گفتم: شما؟!!
پسره پوزخند زد و گفت: شب و روز پشت اون در واست دعا کردم، اونم من؟ مادرم خودشو کشت تا بشم عین بابام، خدا پیغمبر حالیم بشه، نشد. ولی تو یه بابایی از من درآوردی که صد بار خدا و پیغمبر جلوی چشمام ردیف کردم.
با گنگی اخمی کردم و گفتم: دایی کجاست؟! دایی رسول.. دایی..
پسره- الان صدا می کنم، اخه داییت رو نیمکت خوابیده بود، پرستاره که گفت: «کاملاً به هوشی» من اومدم. گفتم تا داییت خوابه بیام ببینمت.
– شما کی هستید؟
پسره- من کیانوشم. همون که بهت زد.
صحنه ی تصادف اومد تو ذهنم، گفت:
– تو یهو دوییدی وسط خیابون، من دعوام شده بود قاطی بودم داشتم با سرعت حرکت می کردم. تو رو دیدم ترمز کردم ولی دیر شده بود. تو از روی سقف ماشینم غلت زده بودی.
در اتاق باز شد و دایی اومد داخل و با گریه گفت: توتیا!
romangram.com | @romangram_com