#ازدواج_توتیا_پارت_162

از جا بلند شدم، قیافه ی شیده از جلوی چشمم دور نمی شد. آب کتری سر می رفت و هادی با همون لحن گفت:
– نمی شنوی؟ کتری داره سر می ره، برو یه چایی دم کن.
تو دلم یه عالمه غصه نشست.انگار توی غربت افتاده بودم. زیر کتری رو کم کردم و چای دم کردم و سعی کردم خودمو آروم کنم. صدای موبایل هادی تو فضا پیچید و هادی اومد دنبال موبایلش و یه نگاه با اخم به من کرد و گوشیش ـو برداشت و رفت تو اتاق. حتماً شیده بود که رفت تو اتاق حرف بزنه. با غصه رو مبل نشستم.
عجب دودی به راهه
این آتش و دود واسه ی خاکستر آرزوهامه
آرزوهام می سوزند و دود می شن
من از این همه غضه مثل شمع آب می شم.
چه حس بدیه این حس تنهایی
انگار تو شکار یه گرگ خونخواری
اسیر زندون و بی تابی
با این که به ظاهر آزادی
ولی دل مرده و رسوایی
می خوای آبرو داری کنی
که حس بدی نداری و خوشحالی
ولی همین که همه رو می بینی
می فهمی که حس بدیه حس تنهایی
صدای در اومد. رفتم در رو باز کردم. هادی پشت سر من اومده بود. هستی بود، گفت:
– توتیا
– سلام.
هستی- برای چی نمیای پایین؟
– هادی گفت..
هادی- بعد ناهار.
هستی- هادی دو روز دیگه عروسمیه من لباس ندارم، می فهمی؟ یه کم درکم کن، نازمد بازیتو بذار برای بعداً. ” رو کرد به من و گفت:” زود باش بریم.

romangram.com | @romangram_com