#ازدواج_توتیا_پارت_160

به هادی نگاه کردم و گفتم: به هر حال باید از اون لباس استفاده بشه یا نه؟
هادی- هر کی به جز تو اون لباسو می پوشه، همین مونده که فریبرز بگه هادی عرضه نداشت واسه ی زنش لباس عروس بخره، لباس عروسی که من برای خواهرش خریده بودم ـو عروسی پوشیده.
– هادی چرا با همه کــَل داری و دعوا می کنی؟
هادی- من مرض ندارم که دعوا داشته باشم، دیگرونند که چوب تو لونه ی زنبور می کنند، تو اصلاً می دونی فریبرز چطور آدمیه؟
– هر کی باشه گوشتتون زیر دندونشه.
هادی- دِ اگر نبود که تا حالا فتیله پیچش کرده بودیم، اگر این دختره مثل آدم رفتار می کرد تا حالا صد با طلاقشو گرفته بودم. احمق!
به هادی نگاه کردم و گفتم: هستی فریبرز رو دوست داره، مهم اینه.
هادی- هستی صلاحشو نمی دونه فقط بلده که بی گدار به آب بزنه.
– تو می دونی؟ تو صلاح خودتو می دونی؟
هادی با خشم به من نگاه کرد و حرفی نزد. تا خونه اشون هردو ساکت بودیم، با هادی وارد ساختمون چهار طبقه شدیم و هادی گفت:
– بیا بالا.
– مگه مادرت طبقه ی اول نیست؟!
هادی- الان می یای بالا بعداً می یاییم پایین که لباس هستی رو درست کنی.
– خب حداقل یه سلام…
هادی آرنجم ـو گرفت و با خودش به طبقه ی بالا برد، خونه ی ما طبقه ی سوم بود. هادی کلید انداخت و درو باز کرد و گفت: برو تو.
وارد خونه شدیم یه نگاه به خونه انداختم. در حد سر بلند کردن و یه نگاه کلی به فضا انداختم. و روی اولین مبل نشستم و هادی نگاهم کرد و گفتم:
– مگه نمی خوای بری اونور پس چرا انقدر اثاث و اثاثیه تو خونه هست؟
هادی با جدیت گفت: اول قرار بود اینجا زندگی کنیم ولی بعد شیده رفت اونور و همه چیز به هم ریخت و ..
عجب حس بدی داشتم، اینکه هادی داره از یه زن دیگه حرف می زنه، با این که دوستش نداشتم، عاشقش نبودم ولی دوست نداشتم از یه زن دیگه حرف بزنه. حرفشو قطع کرد و گفت:
– ناراحتی؟
با همون اخم و گنگی ای که نگاهش می کردم گفتم: نه.
هادی- پس چرا چشمات اینوری می گن.
– چشمام حرف مفت زیاد می زنند.

romangram.com | @romangram_com