#ازدواج_توتیا_پارت_159
مامان- توتیا ظرفای خورشت ـو.. اوا هستی جون تو برو بشین.
هستی با شیطنت گفت: نه اومدم کمک که نگن خواهر شوهر بازی در آوردم و خودمو گرفتم و نشستم بالای مجلس.
مامان لبخند تلخی زد و گفت: ما که تورو می شناسیم، همچین حرفی نمی زنیم.
هستی با بلبل زبونی گفت: نرگس خانم شوخی کردم، آخه حرفشه که ما فامیل شدیم و من توتیا رو نمی بینم. شده ستاره ی سهیل.. والله اون موقع ها اتفاقی تو خیابون می دیدمش، حالا که زن داداشم شده آرزوی دیدنشو دارم.
مامان در جواب هستی لبخند زد و گفت: توتیا گرفتار من بود.
– مامان برو بشین بخیه داری، من خودم همه چیز ـو درست و راست می کنم.
آهو خانم اومد و گفت: کمک نمی خوایید؟
– نه مادر جون شما بفرمایید.
آهو خانم- همین روزای ایشالله با هادی برو لباس عروستو بخر.
لباس عروس؟!! این لباس برای همه دخترا از کودکی آرزوئه که بپوشنش و اون شب عین فرشته ها بشن، پس برای خرید این لباس کلی ارزو دارن.. مثل وقتی که با محمد صدرا دنبال لباس عروس می رفتم. نفسی با غم کشیدم. لباس عروسم. زن محمد صدرا! وای نمی خوام.. یعنی محمد صدرا منو فراموش می کنه؟ انتظار داری تا آخر عمر یه گوشه بشینه و واست کسی رو نیاره؟! بدتر از این بلا ممکن نبود سر کسی بیاد که تو سر محمد صدرا آوردی. آینه شمعدونم، قرآنم.. همه خونه ی محمد صدراست و من دارم عروس یکی دیگه می شم. قلبم داشت آتیش می گرفت چقدر اون شب که داشتیم لباس عروس از تو اینترنت انتخاب می کردیم خوشحال بودم. ولی حالا چقدر داغون و پریشون و غمگینم. انگار آخر دنیا رسیده و قراره شماره ی معکوس بدن تا همه ـمون به جهنم بریم. حس یه آدم جهنمی رو دارم که دلش می خواد به بهشت بره ولی مأمور عذابش داره با زور می برتش. به درک اونم مأمور عذابی به نام هادی.
– توتیا، توتیا جون، وا مادر چرا یهو اینطوری شدی؟!
مامان پشت بند صدای آهو خانم گفت: توتیا! چت شد؟
بغضمو قورت دادم و گفتم: لباس عروس نمی خواد، سایز من و هستی یکیه. لباس هستی رو می پوشم.
دیس برنجو برداشتم و به هال رفتم. پسرا سر سفره نشسته بودند و همه با امیر علی مشغول بودند، محسن ساکت و متفکر به زمین چشم دوخته بود. تا اومدم دیس برنج ـو بذارم تو سفره هادی بلند شد و گفت:
– بده من تو دامن پاته.
دیس برنجو به هادی دادم، بدون این که نگاهش کنم. ولی خیلی زیرکانه و تیز گفت: چرا چشمات داره هر لحظه قرمز تر می شه؟
– عیب نداره، خستگیه.
هادی- برو با آب گرم بشون خستگی ـش می ره.
سری تکون دادم، چه عجب یکم مهربون شده بود..!
بعد از شام هادی اینا رفتند و من به یاد خاطره ها با محمد صدرا و روزای قشنگ باز هم با گریه به رخت خواب رفتم و با گریه خوابم برد.. فردا جمعه بود. صحب هادی اومد دنبالم که باهاشون برم خونه اش و لباس هستی رو درتس کنم. تو راه هادی گفت:
– مادرم گفت که دیشب گفتی: «لباس عروس هستی رو می پوشم.»
– آره، یه عروسی مصلحتی که..
هادی- برای من و تو مصلحتیه ولی برای دیگرون یک عروسی که بر اساس توافق و علاقه سر می گیره، دوم این که خوشم نمیاد لباس عروسی هستی تو تنت باشه اون لباسو فریبرز خریده.
romangram.com | @romangram_com