#ازدواج_توتیا_پارت_157

– همه چی به خواست خداست. اگر خدا نخواد از روی درخت یک برگ هم نمیوفته. همین هادیو وتوتیا یه عمرم تو بازار همدیگه رو می دیدند و سرنوشتشون جدا بود ولی حالا سرنوشتمشون یکی شده. کی فکرشو می کرد؟! اینا همه به خواست خداست. حتماً اگر اون بچه نمونده حکمتی تو کار بوده.
اومدم کنار تارا و محسن بشینم دیدم آهو خانم با نگاهش متعجب داره منو نگاه می کنه و لبخند همینطور رو لبشه، انگار منتظر عکس العمل من بود. راهمو کج کردم و رفتم کنار هادی نشستم و لبخند آهو خانم که رو لبش ماسیده بود پر رنگ شد. با خیال آسوده نگاهش ـو به یه سمت دیگه برگردوند و گفت:
– راستش ما امروز اومدیم با یه تیر دو نشون بزنیم. هم عیادت شما هم این که زمان عروسی توتیا جون و هادی رو معلوم کنیم.
مامان لبخند تلخی زد. آهو خانم گفت:
– اگر شما اجازه بدید طبق قول و قراری که روز بله برون گذاشتیم و گفتیم می خوایم توتیا رو خیلی زود ببریم هادی حساب کتاباشو کرد و بعد عروسی هستی می تونه عروسی خودشونو به پا کنه.
محسن- چرا انقدر عجله ای
آهو خانم- هادی که خونه داره، کار هم داره، خریداشون ـو که کردند مکان عروسی هم که باغ خان عمو.. دیگه واسه ی چی دست به دست کنیم؟ این دو تا جوونم زودتر برن سر خونه و زندگی.
محسن- من یه کم وقت می خوام جهیزیه ی توتیا رو..
هادی- گفتم جهیزیه نمی خواد، خونه ی من پر از اثاثه؛ جهیزیه آورن توتیا کار بیهوده ایه.
مامان- نمی شه که آقا هادی، زندگی مجردی با متأهلی زمین تا آسمون فرق داره، جهیزیه سهم دختر برای تشکیل زندگیه. حق شماست.
هادی- توتیا مهریه نخواست، منم جهیزیه نمی خوام در ضمن خونه ی من کم و کسر نداره. کم و کسر هم داشت خودم می گیرم.
آهو خانم خندید و گفت: اگر خودمون گره تو کار این عروسی بذاریم خدا رو خوش نمیاد، بهتره که همون طور که خدا کار این دو تا جوون ـو راه انداخته ما هم سر چیزای الکی عروسیشونو عقب نندازیم. جهیزیه ی اضافی اسرافه، شما یه دختر دم بخت دیگه هم داری. خونه ی هادی و تویتا که وسایل نمی خواد، پس برای چی خودتونو تو خرج زیادی می اندازید؟ نگران هیچ چیز نباشید. نجابت و خانمی توتیا از هزار تا جهیزیه هم واسه ی ما و هادی بیشتر ارزش داره.
مامان باز لبخند تلخ زد و گفت: نظر لطفتونه.
آهو خانم گفت: پس ما کارت های عروسی رو تحویلتون می دیم که مهموناتونو دعوت کنید. قراره عروسی تولد امام جواد باشه، خوبه؟ اگر تاریخ خاصی مد نظرتونه بفرمایید. من اگر گفتم توی این روز خجسته چون اولین مناسبت نزدیکه.
محسن از جا بلند شد و به طرف حیاط رفت، مامان منو نگاه کرد. انگار منتظر بود که من نظر بدم. نفسی کشید و گفت:
– اجازه ی ما دست شماست.
آهو خانم- مبارکه ایشالا، هستی مادر بلند شو شیرینی تعارف کن.
هستی از جا بلند شد و ظرف شیرینی رو تو دستش گرفت. ظرف بزرگ بود و کریستال سنگین. براش سخت بود حتماً. از جا بلند شدم و گفتم:
– بده من.
هستی یه نگاه با تشکر بهم کرد، شیرینی رو پخش کردم و دو مرتبه نشستم. هادی خیلی عاقل اندر سفیه نگاهم کرد؛ سری به معنی چیه تکون دادم و سری به معنی هیچی تکون داد. آهو خانم هم گفت:
– انگار آقا محسن زیاد موافق زمان عروسی نبودند.
هادی در جا جابه جایی شد و نگاهش کردم. داشت حرص می خورد. مامان گفت: نه محسن این روزا حال سرجایی نداره.
آهو خانم لبخندی تلخ زد و به من نگاه کرد و لبخندشو پر رنگ کرد، مامان گفت: توتیا، تارا. ” این یعنی برید بساط شامو محیا کنید. من وتارا از جا بلند شدیم و به طرف آشپزخونه رفتیم. محسن از پنجره ی آشپزخونه ما رو دید. اومد بالا به طرف آشپزخونه و گفت:”

romangram.com | @romangram_com