#ازدواج_توتیا_پارت_156
– برم یه تدارکی ببینم..
شب خیلی زود فرا رسید و هادی و خونواده ـش اومدند اون شب دو تا برادرای هادی هم اومده بودند.
آهو خانم جعبه ی شیرینی بزرگو داد دستم و گفت:
– بیا عروس قشنگم، خدا رو شکر که مادرت زنده ـس و سرحال.
– ممنون.
هستی تا منو دید گفت: خدا خوبت کنه توتیا، من..
هادی پشت هستی بود و گفت: حالا بذار بریم تو، سلام.
– سلام.
هادی نگاهم کرد و گفت: چرا چشمات قرمزه؟
هانی از پشت هادی گفت: بابا توتیا خانم انقدر گریه و زاری نداره که، حالا خوبه به هادی رسیدید انقدر براش بی تابی می کنی.
لبخندی از خنده زدم و حسام اومد و گفت: سلام، خدا بیامرزه.
هانی که زد زیر خنده انگار کلید خنده ی من و هادی و هستی و تارا که نزدیک هم بودیم هم زدند، هانی گفت: بچه به دنیا نیومه رفته تو چی میگی خدابیامرزه؟
حسام که خودش هم می خندید گفت: خوب حالا توأم خب می خواستم تسلیت بگم.
من رفتم تو آشپزخونه و هستی دنبالم اومد و گفتم : ببخشید به خدا هستی، وضعیتو که می بینی اصلاً نتونستم بیام خونه ـتون.
هستی- آره هادی گفت ولی توتیا سه روز دیگه عروسیمه و لباس روی شکمش انقدر تنگه که از تنم پایین نمیاد.
تارا اومد و گفت: یعنی چاق شدی؟
هستی- خب لباس عروسیم واسه دو سال قبله. عروسیم دو سال عقب افتاده.
– الان آوردی؟
هستی منو یکه خورده نگاه کرد و گفت: نه!!
– خب می آوری همین جا درست می کردم.
هستی- هادی گفت امشب نمی تونی درست کنی؟
با تعجب هستی رو نگاه کردم و گفتم: چرا از خودش حرف در میاره؟
چای ریختم و هستی و تارا هم به دنبالم اومدند. آهو خانم گفت:
romangram.com | @romangram_com