#ازدواج_توتیا_پارت_155

نمی دونم پایان این قصه ی غم آلود
کدون راه بی پایانه..
من از این بیراهه ها خسته ام
دیگه نمی دونم کدون راهه کدوم چاهه
تارا اومد بالا و گفت: بیا شام.
– نمی خورم، باید لباسو تموم کنم. هنوز کار داره. کار اولمه لباس ـو محلی ـو برای مردم انجام میدم. اگر خرابش کنم تا آخر کارم خراب شده. ولی اگر خوب بدوزم مشتریم زیاد می شه.
تارا- باشه، غذاتو بیارم بالا؟
– نه.. تارا از من سوال کردند؟
تارا مأیوس تر گفت: نه.
مأیوس تر از تارا جواب دادم: باشه برو.
تارا رفت و من انقدر بالا موندم تا موقع رفتن بلور چی ها به طبقه ی پایین رفتم و خداحافظی کردم و دو مرتبه برگشتم بالا و به حال زارم ادامه دادم. خوبه خیاطی بود تا وقتی عصبی و بهم ریختم کار کنم. اون شب تا صبح خوابم نبرد و تا صبح روی لباس کار کردم. دم دمای صبح خوابم بود که با صدای زنگ تلفن بیدار شدم و خواب آلود تلفن رو برداشتم و گفتم:
– الو؟
هادی با تشر گفت: خواب بودی باز تا ساعت یازده؟!
– دیشب تا صبح خیاطی می کردم.
هادی با لحن آروم تر گفت: امشب با مامانم اینا میایم اونجا که هم مادرتو ببینیم هم در مورد عروسی حرف بزینم.
– باشه، خداحافظ
تلفن ـو قطع کردم و تارا خواب آلود گفت: هادی بود؟
– آره برای شام میان، می خوان در مورد عروسی حر بزنند.
از جا بلند شدم و رفتم طبقه ی پایین و دیدم مامان نشسته و تو فکره و امیر علی هم همینطور از سر و کولش بالا میره.
– سلام، مامان خوبی؟ قرصاتو خوردی؟
مامان به من نگاهی کرد و نفسی کشید و گفت: آره.
– امشب هادی و خونواده ـش میان.. مامان چرا تو فکری؟
مامان با غم گفت: هیچی.

romangram.com | @romangram_com