#ازدواج_توتیا_پارت_154
امیر مسعود- بچه خفه شد.
مهری خانم زد رو پاش و و لب گزید و گفت: خفه شد؟!!
معصومه- واسه چی؟!!
اشکم ریخت و سریع اشکمو پاک کردم. مهری خانم دستمو گرفت و گفت: مادرت چی اون که الحمدلله اتفاقی براش نیوفتاد؟
امیر مسعود- انگار خوبه.
– سلام. ” سر همه امون به طرف کنار من برگشت که هادی کنارم ایستاده بود. با اون قد و قواره بلند شد. نگاه مهری خانم و معصومه که به هادی افتاد سرمو به زیر انداختم که نبینم چطوری نگاه می کنند. نگاه به من می اندازند. بعد چندی مهری خانم سرد گفت:” علیک سلام.. ما میریم بالا.
امیر مسعود- من امیر علی رو می برم خونه ی ملیحه برمی گردم.
مهری خانم یه نگاه به من کرد و بعد با معصومه رفت. نمی دونم نگاهش چه جنسی بود ولی هر چی بود سرزنشم نمی کرد و این من ـو آروم می کرد. هادی امیر علی رو به امیر مسعود داد و ساکی که برداشته بودم هم برای بچه ی جدید و هم برای وسایل امیر علی رو داد به امیر مسعود. امیر مسعود که حتی یه نگاه هم به هادی نکرد و گفت خداحافظ.
امیر مسعود که رفت از رفتار سرد امیر مسعود، از مرگ خواهر کوچولوم، از ازدواجم، از دیدن مهری خانم.. انقدر بهونه داشتم برای گریه کردم که تا تنها شدم زدم زیر گریه. هادی گفت: چی شد؟
ماجرا رو به هادی گفتم و فقط اظهار تسلیت کرد و..
***
انگار همه منتظر بودند تا بچه ی مامان بمیره تا صلح میون خانواده ی بلورچی و مامان و محسن برقرار بشه. حتی محمود خان هم اومده بود. از وقتی مامان فارغ شده بود افسردگی پس از زایمان گرفته بو د و مدام گریه می کرد و می گفت: «محسن، من نتونستم بچه ـمونو سالم به دنیا بیارم.»
با وجود این که بیشتر از یک هفته می گذشت از زایمانش ولی بهتر نشده بود، خونواده ی بلورچی که اومدند من نمی دونستم از خجالت چیکار کنم. خدا رو شکر محمد صدرا نیومده بود، همون جا جلوی در کنار تارا ایستادم و بدون اینکه سرمو بلند کنم فقط یک سلام دادم. دلم می خواست سر بلند کنم و زیر چشمی ببینم که محمود خان یا مهری خانم جوری نگاهم می کنند ولی روم نمی شد سر بلند کمن. دلم عین سر و سرکه می جوشید که جوامو جطوری می دن. محمد خان که روبروم ایستاد داشتم از عظمت یا شاید بهتر بگم سنگینی و نگاهش قالب تهی می کردم. از ابهتش می ترسیدم. احساس کردم رنگم پرید و نفسم نا میزون شد. محمود خان گفت:
– علیک سلام، شنیدم نامزد کردی. “بند دلم پاره شد و گفت” ایشالله مبارکتون باشه.
با صدایی که اصلاً شبیه صدای خودم نبود گفتم: ممنون. “چقدر صدام می لرزید. انگار نفس کم آورده بودم. چرا محمود خان باهام انقدر عادی حرف زد؟ چرا بهم با تندی یا با سردی جواب نداد که من نا آروم نشم. حس می کنم بهشون بد کردم. عذاب وجدان گرفتم. خجالت زده راهمو گرفتم و رفتم طبقه ی بالا و پشت چرخ خیاطیم نشستم. لباس نیمه کاره روی چرخ بود، لباس یکی از همسایه ها بود.. لباس عقد کنونش بود. گیپور گرون قیمتی که لباسو درست می کردم و می بایست با دست می دوختم صد بار از لرزه ی دستم سوزن رفت تو دستم.. انگار تقدیر منو با گریه رقم زده بودند.
دارم گریه می کنم اما
نمی دونم چرا صورتم خیس نیست
به خشکی افتاد چشمام
این که از چشمام می باره اشک نیست
صورتم خیس از خون گریه هام
دیگه اشکامم از من خسته اند
همش می ترسم شاید
توی اشکام یه روز غرق شم
romangram.com | @romangram_com