#ازدواج_توتیا_پارت_153
– بچه ـم خفه شده.. ” آرنجشو روی زانوش گذاشتو کف دست هاشو روی سرش گذاشت. تارا با غم و رنج گفت” مُرد؟! بچه مُرد؟ مگه سزارین نبود چرا مرُد؟ چرا دیر..
محسن آهسته گفت: آه همه منو گرفت..
دستمو روی شونه ی محسن گذاشتم و با غم گفتم:
– محسن این طوری حرف نزن هیچ چیز بودن خواست خدا اتفاق نمیوفته.
محسن- همه چیز به ذهنم می رسید به جز مرگ بچه ام..
– شما هنوز امیر علی رو دارید
مسحن سر بلند کرد و به من نگاه کرد. گفتم:
– مامانم خوبه؟
محسن سری تکون داد و گفت:
– آره خدا رو شکر.
امیر مسعود دستشو روی شونه ی محسن گذاشت و گفت:
– خدا رو شکر. اگر بچه ـت نموند حتماً صلاحته.. محکم باش. نرگس خانم به تو نگاه می کنه.
محسن با غم سنگینی دست روی دست امیر مسعود گذاشت و به حالت اولش برگشت. تارا کنار محسن نشست و گفت:
– مامانم ـو کجا بردن؟
محسن- الان میان صدا می کنند یکیتون بره پیشش. فعلاً بهش نگید چی شده.
سری تکون دادیم و یاد هادی افتادم. از جا بلند شدم و گفتم:
– برم یه سر به هادی بزنم.
امیر مسعود- باهات میام که امیر علی رو ببرم خونه ی ملیحه تا ترخیص نرگس خانم هوای امیر علی رو داشته باشه.
با هم رفتیم طبقه ی پایین تا از آسانسور پیاده شدیم دیدم مهری خانم و معصومه دارن میان داخل بیمارستان. قلبم ریخت. به امیر مسعود نگاه کردم، نگاهی بهم کرد و به طرف هادی نگاه کردم. امیر علی تو ب*غ*لش خواب بود. تا منو دید از جا بلند شد و به مهری خنم که نزدکیمون شد نگاه کردم و بعد به هادی. هادی به مهری خانم نگاه می کرد.
– سلام.
سرمو به زیر انداختم و مهری خانم خیلی عادی گفت: سلام، مادرت خوبه؟
– هنوز ندیدمش ولی.. ” لبمو به زیر دندون کشیدم نمی چرا ولی بغض کردم. من از اون بچه منتفر بودم ولی بغض می کنم؟!!”
مهری خانم- ولی چی؟ حرف بزن توتیا دلم اومد تو دهنم.
romangram.com | @romangram_com