#ازدواج_توتیا_پارت_151
از پله های رفتم پایین که دیدم هادی و محسن روبروی هم نشستن و دارن با نگاهشون با همدیگه دوئل می کنند. به پایین پله ها که رسید نگاه جفتشون به طرف من برگشت که یهو مامان از تو اتاق ناله وار جیغ زد:
– محسن.. وای.. وایی..
کیفم از دستم افتاد، هول زده گفتم: یا حضرت عباس.
تارا دویید اومد و گفت: چی شد؟!!
محسن بدتر از ما هول کرده بود، درد مامان شروع شده بود اونم چه دردی.. مامانو که می دیدیم همه ـمون هول می کردیم. ولی حداقل این که هادی نسبت به ما ریلکس تر بود، محسن رو کرد به هادی و گفت:
– پشت فرمون بشین.
هادی- می رم ماشینو روشن کنم تا شما بیایید.
مامان از شدت درد نمی تونست راه بره و برای تسکین دردش فقط جیغ می کشید. دستام از شدت هیجان می لرزید. تارا هم که هول کرده بود گریه می کرد بدتر تسلط از همه می گرفت.
کمک کردیم مامان نشست تو ماشین. یه طرفش من و یه طرفش تارا نشست. دست مامانو گرفتم. عرق و پیشونیش نشسته بود. با نگرانی گفتم: چرا نمی رسیم؟ بیمارستان نزدیکه که.
هادی- چون ترافیکه.
مامان خیلی درد می کشید. من و تارا و محسن داشتیم از ترس سکته می کردیم. امیرعلی تو ب*غ*ل محسن بود جیغ مامانو که می شنید اونم به گریه و بی تابی می افتاد.
مامان لبهاشو روی هم فشرد و با لبهای بسته ناله می کرد. تارا گفت:
– مامان جیغ بزن تا دردت آروم شه.
محسن- هادی بنداز کوچه پس کوچه.
هادی- بذار این ترافیک لعنتی تکون بخوره تا به یه کوچه برسیم، گره خورده.
تارا- کاش ما با آمبولانس میومدیم.
هادی- آمبولانس بال دار؟
توی اون شرایط هم مراعات نمی کرد بدتر از من بود. بالاخره تیکه ـشو انداخت.
تو کوچه و با سرعت مارو به بیمارستان رسوند، مامانو بردند و همه ـمون پشت در به انتظار موندیم، هادی با امیر علی تو سالن انتظار پایین بود. از دلهره داشتم می مردم. سری امیر علی من بیهوش بودم و از وضعیت بد بارداری مامان بی اطلاع بودم. واسه ی همین سر این یکی کلی هول شده بودم.
محسن آروم و قرار نداشت. سر و ته سالن ـو بیش از صد بار بالا و پایین کرد. امیر مسعود هم اومد بیمارستان، با من و محسن در حد یه سلام حرف زد و رفت طرف تارا. تارا با گریه گفت:
– مامانم خیلی درد داشت دلم شور می زنه.
امیر مسعود- ایشالله که راحت فارق می شه.
روی نیمکت نشستم و دعا کردم. مامان برای بار چهارم تو سن مناسبی برای زایمان نبود. دلهره ی زیادی داشتم. نکنه آه مادر و پدر محسن مامانمو از ما بگیره. توی ای مدت مامان و محسن چند بار رفته بودند برای آشتی ولی پدر محسن راهشون نداده بود و دست از پا درازتر برگشته بودند. محسن می گفت: سر ازدواجشون و بهم خوردن ازدواج من و محمد صدرا مادر و پدرش آقش کردند. ولی من محمود خان و مهری خانم ـو خوب می شناختم. محال بود که محسنو آق کرده باشند ولی اگر واقعیت داشته باشه چی؟
romangram.com | @romangram_com