#ازدواج_توتیا_پارت_149
– سینی حلقه هاتونو نشونمون بدین.
فروشنده یه سینی حلقه روی ویترین گذاشت و من دست بردم روی یه حلقه که انقدر ساده بود که حد نداشت. مربع شکل بودن نگین یا طرح خاصی. ساده تر از اون حلقه وجود نداشت.
هادی- این خوب نیست.
– من اینو می خوام.
هادی- این شبیه حلقه ی شیده ـست. نمی خوام حلقه ات شبیه حلقه ی اون باشه.
به هادی نگاه کردم. انقدر صریح و محکم که هادی رو تکون داد و گفت: چیه؟! من دوست ندارم حلقه ای رو تو دستت ببینم که عین اونو به..
– لازم نیست انقد اسمشو تکرار کنی، من اینو می خوام حتی اگر دستای من چیزی رو توی ذهن تو تداعی کنه، می خوام این تو دستم باشه که یادم باشه من سکوی پرش تو می شم برای رسیدن به زنی که درست همین حلقه رو تو توی دستش انداختی. می خوام همین حلقه دستم باشه که هر روز که از خواب بیدار می شم تورو کنارم ببینم. خیال یه وقت به سراغم نیاد که من اصلم. یادم باشه که من بدل زنی هستم که همیشه کنار توئه. می خوام اگر یه وقت یادت رفت که چرا من کنارتم من یادم نره؟
هادی سری تکون داد و بدون این که چشم ازم برداره حلقه رو داد طلا فروش و گفت: جناب این حلقه رو نمی خوایم، یکی دیگه بیارید.
بعد خیلی آروم گفت: تو توتیایی و تو زندگی من نقش یه زنو داری. نه یه ساعت گویا واسه تکلیف من. من هستم که راه های زندگیمو جدا می کنم، نه این که تو تعیین کنی، اگر بخوام یادم می ره که تو بدلی هستی، اگر نه به خودم تلقین می کنم که اصلی.
پوزخندی زدم و گفتم: تو ع*و*ض*ی هستی، می دونستی؟
هادی- می بخشمت، چون خودم بار ها به این نتیجه رسیدم که هستم.
هادی دست گذاشت روی یک حلقه یا که انگار دو تا حلقه رو هم پرس شده بود. حلقه ی اول آینه ای و یه ردیف نگین اشت و حلقه ی بعدی زیر خاکی و ساده حلقه ی اول بود. دستمو گرفت و تو دستم کرد و گفت:
– اینو تو دستت می کنی و با دیدن دو تا حلقه ی روی هم یادت میوفته تو دومی هستی. فقط همین.
– از عذاب دادنم ل*ذ*ت می بری؟
هادی- نچ، من نمی خوام تو شیده باشی، می خوام توتیا بمونی.
حلقه رو درآوردم و روی پیشخون گذاشتم. از طلا فروشی اومدم بیرون و جلوی در ایستادم تا عادی بیاد. تو عمرم انقدر از کرده ی خودم پشمون نبودم، اون حتی نمی خواست یه لحظه از ل*ذ*ت های شخصی و روحی و روانی خودش خلاص بشه و هر لحظه خودشو بیشتر بهم معرفی می کرد. تا حالا فکر می کردم من بازی رو می گردونم . نمی دونستم اون بوده که تا اون لحظه بازی گردون بوده ولی من بازیگر نقشه ی اون، چقدر بی رحم بود.. فکر می کردم به خاطرانون و نمک بابام با من مهربونه ولی انگار محسن اونو بیشتر می شناخت. حالا من یه قربانی بودم. همین و بس..
هادی اومد و گفت: بیا سرویستو انتخاب کن.
– تو که به فکر کسی به جز خودت اهمیت نمی دی، پس سرویسم خودت انتخاب کن.
هادی- من حوصله ی ناز کشیدن ندارم. زود باش.
برگشت تو طلا فروشی و منم دو مرتبه برگشتم و وارد طلا فروشی شدم. هادی گفت: کدومو می خوای؟
به ویترین های پُر از سرویس پشت طلا فروش نگاه کردم ولی هادی امان نداد فکر کنم. سریع گفت:
– آقا اون سرویسو بیارین.
به هادی نگاه کردم. بدون این که نگاهم کنه گفت:
romangram.com | @romangram_com