#ازدواج_توتیا_پارت_148

– چی شده؟ نرگس طوریش شده؟
– نه نه هول نکن. می خواستم بگم.. هادی اومده دنبالم بریم آزمایش بریم صبح هم امیر مسعود اومد دنبال تارا و تارا هم خونه نیست، مامان تنهاست. الان داریم می ریم بیرون به همسایه ـمون هم می سپارم ولی حواست باشه.
محسن آروم گفت: باشه، کی میای؟ کی برت می گردونه؟
آروم گفتم: نمی دونم.
محسن- مراقب خودت باش، هر.. هر اتفاقی افتاد زنگ بزن بهم.
بغضم گرفت.. توتیای احمق!
– باشه خداحافظ.
گوشی رو گذاشتم و هادی نگاهم کرد و گفتم: چیه؟
هادی- داشتم به رابطه ی پدر و فرزندیتون فکر می کردم.
با حرص نگاهش کردم و از پل ها رفتم بالا لباس پوشیدم و اومدم و گفتم: من حاضرم. بریم.
دیدم هادی بالا سر امیر علیه، مامان از آشپزخونه اومد و هادی گفت:
– نرگس خانم، امیر علی بیدار شد من از این شیشه ی بالا سرش بهش دادم و پشت ـو زدم و دوباره خوابید.
مامان- دستت درد نکنه، شیرش بود.
پوزخندی زدم و گفتم: خب حداقل این که از کار بیکار شدی می تونی پرستار بچه بشی.
هادی اومد طرفم و آروم گفت: شما حرف نزنی می گن لالی؟ “رو به مامان نگاه کردم. یه وقت نشنوه؟ دیدم داره به امیر علی می رسه و چیزی نشنیده انگار.” توتیا راه میوفتی یا نه؟
– مامان خداحافظ. تا دردت گرفت زنگ بزن محسن ها.
مامان- نه مادر هنوز دو سه هفته مونده.
سوار ماشین شدیم، تا مقصود مورد نظر هادی و من هیچ حرفی نزدیم. انگار من سوار یه تاکسی شدی بودم و راننده هم از اون قشر آدمایی بود که با مسافراش حرف نمی زد. من به زندگی ای فکر کردم که جاده ـش با مه غلیظی پوشیده شده بود و من ادامه ی راه ـو نمی دیدم.
رفتیم به بازار بزرگ. همین که اولین قدم رو بداشتم هادی گفت: از همین مغازه ی اول طلاتو انتخاب کن.
به هادی نگاه کردم و معنی “اضافه بودن تو زندگی یک نفر” رو با گوشت و پوست حس کردم. نفسی کشیدم و به ویترین طلا فروشی نگاه کردم. یاد نامزدی قبلیم افتادم و آه کشیدم. صدای محمد صدرا تو گوشم پیچید و ته دلم خالی شد. احساس کردم پشتم انقدر خالیه که سردی هادی داره به منم سرایت می نکه.
هادی- انتخاب کردی؟
– هر کدومو که می خوای انتخاب کن، برام مهم نیست.
هادی به داخل طلا فروشی رفت و منم دنبالش. به فروشنده گفت:

romangram.com | @romangram_com