#ازدواج_توتیا_پارت_147
مامان با همون غم تو چهره اش گفت: زود باش لباس بپوش، این چه وضعشه توتیا؟
– من؟ اون اینطوری منو از تخت بیرون کشید. بی حیا!
مامان با همون حالت قبلی گفت: ببین چیکار کردی؟ این که گل نکرده ـش این باشه وای به حال شکفتنش. اول راهی و این همه تلخی؟
– مامان! تو رو خدا.
مامان- زود باش تا خودش نیومده لباس تنت کنه.
لباس عوض کردم و از اتاق رفتم بیرون و دیدم هادی بالا سر امیر علی ایستاده و داره نگاهش می کنه. گفتم:
– اونطوری بالا سرش نایست چشماشو باز می کنه زهره ترک می شه.
هادی برگشت منو نگاه کرد و اومد جلو و گفت:
– می خوای یه نصیحتی بهت بکنم که خیلی به دردت بخوره؟ با من حاضر جوابی نکن. زبون درازتو مخفی کن چون من اصلاً جنبه ـشو ندارم و یهو دیدی زبونتو چیدم.
– با هر چی هم ببری مثل دم مارمولک دوباره در میاد.
هادی- سرشو می سوزونم که دیگه رشد نکنه.
تاکید وار گفت: من از زنهای پر رو و زبون دراز متنفرم. یادت باشه.
با اخم به هادی نگاه کردم و زیر لب در حالی که از کنارش رد می شدم گفتم:
– مرده شور اون اخلاق سگتو ببرن. منِ احمق چه فکری می کردم آدم که با حق با کسی در بیوفته رو زمین آدمی مثل هادی میوفته.
مامان با اون شکم بزرگش لیوان آب به دست روی صندلی آشپزخونه نشست و گفت:
– توتیا! چیه مادر؟
به مامان نگاه کدم. چقدر نگران و دلواپسمه. همیشه همین طور بود فقط من نمی دیدم. به شکمش نگاه کردمو دیگه پا به ماه بود. لبمو به زیر دندون کشیدم و گفتم: هیچی.
مامان- چی گفت که سرخ شدی؟
– هیچی مامان نگران نباش. تارا کجاست؟
مامان- اول صبحی امیر مسعود اومد دنبالش با امیر مسعود رفت. انگاری می خوان کم کم آماده بشن عروسی تارا و امیر مسعود ـو بگیرند. دیدم امیر مسعود صبح اومد ازم اجازه گرفت تارا رو ببره منم گفتم برو. خیلی وقته که با هم بیرون نرفته بودند. بیا یه لقمه بخور.
– نه، گرسنه ام نیست. برم لباس بپوشم.
از آشپزخونه رفتم بیرون و دیدم هادی باز بالا سر امیر علی ایستاده و داره نگاهش می کنه، دلم شور مامانو می زد. یه وقت دردش نگیره. تلفن ـو برداشتم و شماره ی محسنو گرفتم. بعد دو تا بوق تلفن ـو برداشت و گفتم: سلام، خوبی؟
اولین بار بود که بعد ازدواجشون بهش زنگ می زدم. طفلک هول کرد و گفت:
romangram.com | @romangram_com