#ازدواج_توتیا_پارت_145
به هادی بر و بر نگاه کرد م وگفت: فارسی گفتم، کجاشو نفهمید که هنوز ایستادی؟
حرفک کرد م به طرف پایین و گفتم: انگار کنیز استخدام کرده، ” اداشو درآوردم. تارا با تعجب به من نگاه کرد و گفت” هادی رفت؟
– نه آیینه ی دق بالاست. گفت برم براش چایی ببرم.
تازا از لحنم خنده اش گرفت و از آشپزخونه فت بیرون و یه استکان چای ریختم و رفتم طبقه ی بالا و دیدم ایستاده پشت چنجره و دستاشو تو جیب شلوارش کرده. بدون اینکه برگرده گفت:
– از فردا دنبال خرید و این حرفا می ریم، پشت بند عروسی هستی عرسیمونو راه می اندازم برای اینکه خونواده ام شک نکنند نباید کم و کسر بذارم. شاید برات مسخره باشه که باری یکسال زندگی چرا انقدر خرج باید کرد ولی مجبورم تا خونواده ام به حرف های محسن شک نکنند. عروسی هستی هم هفته ی دیگه است. هفته ی پنجم عروسی ماست. عروسی رو خونه ی خان عمو می گیریم. یه خونه باغ بزرگه. عروسی تمام بچه های فامیل رو همون جا می گیرند. ” برگشت به طرف من و گفت” فردا صبح می ریم آزمایش می دیم.
سری تکون ددم و گفت:
– واسه خرید نه خونواده ی من می یان نه خونواده ی ت. حوصله ی ایل کشی ندارم این ازدواج مصلحتی هم احتیاج به تشریفات نداره.
هادی کتشو از روی تخت برداشت و گفت:
– هر وقت عقد کردیم خونه ای که قولشو بهت دادم می گیرم ولی زمان طلاق به نامت می زنم، فعلاً خداحافظ.
تا هادی رفت تارا اومد تو اتاق و گفت: توتیا!
– باهام حرف نزن وگرنه الان یه جوری می زنم زیر گریه که توی اشکام غرق بشم.
تارا اومد جلو دستمو گرفت و ب*و*سید و گفت:
– خواهر عزیزم.
دست تارا رو ول کردم و روی تختم ولو شدم و آهسته اشک ریختم. کم کم نیمه شب و سپس سپیده ی صبح زد و من همچنان گریه می کردم و دم دمای صبح خوابم برد.
هادی کتشو از روی تخت برداشت و گفت:
– هر وقت عقد کردیم خونه ای که قولشو بهت دادم می گیرم ولی زمان طلاق به نامت می زنم، فعلاً خداحافظ.
تا هادی رفت تارا اومد تو اتاق و گفت: توتیا!
– باهام حرف نزن وگرنه الان یه جوری می زنم زیر گریه که توی اشکام غرق بشم.
تارا اومد جلو دستمو گرفت و ب*و*سید و گفت:
– خواهر عزیزم.
دست تارا رو ول کردم و روی تختم ولو شدم و آهسته اشک ریختم. کم کم نیمه شب و سپس سپیده ی صبح زد و من همچنان گریه می کردم و دم دمای صبح خوابم برد.
با صدای زنگ از خواب بیدار شدم، چشم باز کردم دیدم تارا نیست. حتماً رفته در رو باز کنه. سرمو کردم زیر پتو ولی صدای در و زنگ قطع نمی شد. از جا بلند شدم و چادر سرم کردم و با همون صورت پف کرده و خواب آلود رفتم جلوی در و در رو باز کردم. دیدم هادیه با یه تیپ اسپرت که خیلی هم بهش می اومد با قیافه ی عصبی گفت:
– ساعت دهه. تا الان خوابیدی؟
romangram.com | @romangram_com