#ازدواج_توتیا_پارت_143

زیر چشمی نگاهش کردم. تمام بزرگتر ها اومده بودند حتی از فامیل خود ما، هادی انگشتر رو از جعبه اش درآورد. یه انگشر برجسته ی پر نگین بود. دست راستم ـو آوردم جلو و گفت: چپ.
– حلقه ی نامزدی رو دست راست می اندازند.
هادی با تمسخر گفت: اِ!
انگشترم ـو توی دستم کرد و گفت: حالا دستت قشنگ شد.
با حرص نگاهش کردم. داشتم به حرفای محسن می رسیدم. یاد محمد صدرا افتادم. کلافگی عجیبی توی جون بود. خونه شلوغ بود. کسی از مکالمه ـمون چیزی نمی شنید و همه فقط دست می زدند. دونه دونه کادو هامو باز کردم. هستی چادرم ـو باز کرد و نشون همه داد. بعد شالم ـو باز کرد و داد دست هادی و گفت: داداش سر عروس خانم بندازش.
هادی به هستی اشاره کرد که نمی خواد و هستی با تعجب به من نگاه کرد و گفت: وا!! ” و بعد کم کم تمام کادو ها رو باز کرد و کلی پز داد که داداشش چه دست و دلباز برام خرید کرده.”
سر بلند کردم و نگاهم به امیر مسعود افتاد، کارد بهش می زدی خونش در نمیومد. به من نگاه کرد و از جا بلند شد. تارا هم سریع بلند شد و دنبالش رفت. به محسن نگاه کردم.. سخت تو فکر بود. مامان انگار سر خاک بابا نشسته بود، ماتم از سر و روش می ریخت. دایی رسول دربست قیافه ی محسن ـو داشت. مجلس گرم کن ما زن دایی بود.
رضا رو انگار واسه ی جنگ آورده بودند. تا منو دید گفت:
– یه عمر بازداشت می شدم چون رگ غیرتم زیادی باد داشت. حالا سر عمه و دختر عمه ـم شدم بیق. چون لالم کردند. فقط اومدم که نگن بی کس و کاری.
حساب برادر وسطی هادی با قد و قواره ی کوچک تر از هادی ولی همچنان ورزیده با اون حالتی که هر وقت حرف می زد سرشو به زیر انداخت و یه ور دیگه رو نگاه می کرد و تند تند حرف میزد اومد نزدیک هادی و گفت: کی گفته این م*ر*ت*ی*ک*ه بیاد
هادی- کی؟
حسام- فریبرز.
هادی- انتظار داری هستی بیاد شوهرشو نیاره؟
حسام- این مجلس واسه آدماست نه کره خرا ” حسام یه نگاه به من کرد و گفت:” ببخشیدا زن داداش، شرمنده.
هادی- شر درست نکن حسام.
حسام- کی من؟ من یا این یابو که چشم می گردونه؟ به والله که مرگ آقام یه جور نشونه بود که این یارو شوهر هستی نشه.
هادی نگاهی به من کرد و اشاره کرد که توجه نکنم و یه ور دیگه رو نگاه کنم، منم مثلاً یه ور دیگه رو نگاه کردم و هادی جا باز کرد رو کاناپه که حسام کنارش بشینه و بعد آهسته در گوش حسام گفت:
– خون به پا نکن حسام، دختره غلطای اضافه کرده اگر دست دست کنیم آبرو حیثیت برامون نمی مونه و توی محل و در و همسایه و فامیل بور می شیم. بذار فلعاً که خرمون رو پله به ساز پسره بر*ق*صیم.
حسام شاکی به هادی نگاه کرد و گفت: چه غلطی؟!! غلط از این بزرگ تر که جواب بله داده؟
هادی- جاش نیست، فقط آروم بگیر تا برسیم خونه.
حسام زد رو پاشو گفت: بگو داداش من، فکرم هزار جای بیجا رفته.
هادی- بگم که خون به پا کنی؟ اونم اینجا. تو این مجلس.
حسام- گ*ن*ا*ه نکردم که سرباز بودم. هر چی می گم و لاپوشونی می کنید و بهم نمی گید. حرف ناموس، رگ گردنم داره می ترکه. چقندر نیستم که بگم: «هر چی. به من چه» بگو و راحتم کن.

romangram.com | @romangram_com