#ازدواج_توتیا_پارت_142

“مامان گفت: توتیا این راه تو پشیمونی داره ها.
پوزخند زدم و گفتم: وقتی راه تو نداشت راه منم نداره، شما غصه ی منو نخور برای بچه ات ضرر داره یه وقت منگل می شه کاسه کوزه ها سر منی می شکنه و از سنت فاکتور می گیرند. “
چقدر مامانو حرص دادم! سر چی؟! محسن بدبخت که انقدر حرص خورد و داد بیداد کرد برای خیر من.
صدای محسن توی گوشم پیچید:
” – تو چی می خوای توتیا؟ این که من برم؟ چرا درک نمی کنی؟ تو حیفی تو نباید برای هادی ای این که نقش یه زن ـو بازی کنی نقش سکوی پرش ـو بازی کنی تا به یه زن دیگه برسه، توتیا دووم نمی یاری، هادی دیوونه ی اون دختره ـست.. می دونی یعنی چی؟ یعنی همه چیز هادی حتی ثروتش برای اون زنه و تو فقط نقش یه کلفتو می خوای توی خونه ـش ایفا کنی. ارزش و حد تو اینه؟ چرا اینطوری می کنی؟ با من لج کن نه با خودت، تا تو بگی هادی من نمی تونم پاشو قلم کنم که پا نذاره توی این خونه، نمی تونم برم بزنم تو دهنش تا اسمتو یادش بره، دهنشو آب بکشه بعد بگه توتیا. از ازدواج با هادی منصرف شو بعد با هر کی دلت خواست ازدواج کن ولی نه با هادی، نه با امثال هادی..”
روی تخت دراز کشیدم و صدای هادی تو گوشم پیچید:
– محسن بهم گفته حاضره باری این که تو با من ازدواج نکنی و از تو بگذرم بهم پول بده، انگار واقعاً حس پدری زده به سرش.
ییاد حرف مامان افتادم:
– محسن ما اشتباه کردیم، من اگر هم داشتم تو تب عشقت می سوختم ولی نبادی ازدواج می کردیم، توتیا داره از دست می ره و من دارم دیوونه می شم. ” با گریه ادامه داد” برای برگشت بچه ـم یه کاری کن وگرنه به عشقمون.. قسم که.. محسن من نمی خوام حتی یه ثانیه ازت دور بشم ولی بچه ـم محسن.. بچه ام..
محسن- به هادی پیشنهاد پول می دم، شاید بیخیال توتیا بشه و بره سراغ یکی دیگه.
مامان- پول از کجا میاری؟
محسن- تموم این سال ها که کار کردم پول جمع کردم تا خونه بخرم و از این یه وجب جای شما خلاص شیم، ولی توتیا مهم تره، نگران نباش انقدر هست که برای هادی قابل توجه باشه.
آخه کدوم پدری این کار رو می کنه؟ ولی محسن این کار رو کرد و من برم بگم پشیمونم تیر خلاصی اول ـو هادی بهم می زنه.
نمی دونم چرا صورتم خیس بود. چرا؟! از بغض داشتم خفه می شدم. تارا نبود تا منو ب*غ*ل کنه و آرومم کنه. جلوی دهنم ـو گرفتم و گریه کردم. من پشیمون بودم و جرئت ابراز پشیمونی نداشتم. صدای مکالمه ی مامان با آهو خانم اومد و این آغاز گریه های من بود. هر روزی که گذشت بیشتر از پیش ساکت و آروم شدم. دیگه حاضر جوابی نمی کردم و فقط به اعماق افکارم فرو می رفتم. زانومو ب*غ*ل می کردم و به زنگدی با هادیِ سرد فکر می کردم. موهای دستام مور مور می شد وقتی به هادی فکر می کردم. سردی هادی انقدر زیاد بود که به جونم ترس می انداخت.
خیلی زود زمان بله برون ـمون رسید. از همه ی روزا بیشتر پنج شنبه ها روز فروش محسن بود ولی اون روز نشست خونه و فقط فکر کرد، محسن ـو که می دیدم انگار از قبل تر هم پشیمون تر می شدم.
تارا لباسمو اتو کرد و گفت: پاشو برو حموم، همش سه ساعت به اومدنشون مونده، چرا نشستی زانوی غم ب*غ*ل کردی؟ الان که وقت غصه خوردن نیست.
از جا بلند شدم و رفتم حموم ولی فقط زیر دوش نشستم و گریه کردم، نمی توتنستم بگم نمی خوام، اشتباه کردم، حالا دیگه دور و نزدیک همه از ازدواج من و هادی با خبر شده بودن و اگر برای دومین بار عروسیمو بهم می زدم وجهه ی پدرم خراب می شد.
از حموم اومدم بیرون و فقط موهامو با یه کلیپس جمع کردم، نه سشواری نه حالت خاصی به موهام بدم. هیچ شوقی برای این کار نداشت. لباسمو پوشیدم. تارا حرف می زد و نمی فهمیدم چی میگه، انگار سرم پر از هوا شده بود. یه شلوار و سارافن استخوونی رنگ با یه زیر سارافونی و شال گلبهی پوشیدم. تارا به روز نشوندم و یه کم آرایشم کرد. مامان اومد بالا تا در رو باز کرد ومن و دید و زد زیر گریه، انقدر که به هق هق افتاد که محسن هراسان اومد بالا و گفت:
– نرگس، نرگس جان چیه؟
مامان- داره بدبخت می شه، جای لباس عروسی داره لباس عزا تنش می کنه، خدایا چیکار کنم؟ چطوری باور کنم که با دستای خودم فرستادمش خونه ی بدبختی..
من همون طور با بغض به مامان نگاه کردم و روی صندلی میخکوب شده نشسته بودم. تارا و محسن به مامان کمک کردند تا ببرنش. همین که از اتاق بیرون اشکام ریخت. توی آینه به خودم نگاه کردم و گفتم: سلام روزای سیاه، خداحافظ روزای خوشبختی..
چندی بعد هادی کنارم نشسته بود، سایه کت و شلوار طوسیش توی چشماش میوفتاد و چشماشو سدِ خودش می کرد. انگشتر رو از توی جعبه اش درآورد و زیر لب گفت:
– واست مایه گذاشتم، ببین چی خریدم.

romangram.com | @romangram_com