#ازدواج_توتیا_پارت_141

هادی بهم یه نگاه کرد و رفت به محسن نگاه کردم. محسن نگاهم کرد و گفت: چیه؟ نقشه هاتو نقش بر آب کردم؟
رو کردم به مامان و گفتم:
– الگوم تویی، بذاری نذاری من زن هادی می شم، نذاری با گواهی فوت بابام زنش می شم.
مامان- چشمم روشن.
– ریختنی ها رو جمع کردم، بلد نبودم ولی یاد گرفتم. من می خوام با هادی ازدواج کنم.
مامان- پس راسته که همش کلکه؟
– آره کلکه، بچش مامان حال و روز من سخت بود نه؟
مامان دستشو بلند کرد که بهم سیلی بزنه که دستشو رو هوا نگه داشت و محسن گفت: نرگس!
مامان- از جلوی چشمم گم شو، دختره ی چشم سفید.
نمی دونم چرا اون شب بعد رفتن اونا و جر و بحثم با مامان تا صبح گریه کردم، شاید چون می دونستم که حرف مامان و محسن درسته و من دارم بی عقلی می کنم..
بعد اون خواستگاری اول، چهار بار دیگه خواستگاری تکرار شد، دعوای هادی و محسن تمومی نداشت. محسن عین یه برادر غیرتی من ـو می پایید و من برای این که حرص محسن ـو در بیارم دقیقاً با هادی جایی که می دونستم محسن اومده که منو بپاد قرار می ذاشتم. راه خیاطی هم که شده بود جنجالی برای خودش. شب به شب با محسن دهن به دهن می شدم و مامان به زور جدامون می کرد و سر آخر هم حالش بهم می خورد و هر دو ساکت می شدیم، بیچاره تارا که انقدر دعوا شنیده بود خیلی وقتها می رفت تو اتاق و در رو می بست تا صدای ما رو نشنوه، اعتصاب غذا کردم. با کسی حرف نزدم و رفتم زیر سِرُم.. هادی اومد با محسن دعوا راه انداخت که من ـو به این حالو روز انداخته و مامان حالش بهم خورد و رفت بیمارستان. دکترا به مامان استراحت مطلق دادند و گفتند: «اگر یه بار دیگه حالش بد بشه هم برای خودش ضرر داره هم برای بچه. ممکنه بچه سقط بشه و سلامتی مامان به خطر بیوفته.» محسن از کار و زندگی افتاده بود و فقط من ـو می پایید. هادی هم کم نمی آورد می اومد دنبالم..
هرگز اون روز رو یادم نمی ره. روزی که مامان گفت:
– هادی رو می خوای؟ به درک! هر بلایی که می خوای سر خودت بیار.
محسن- نرگس!!
مامان- دیگه خسته شدم محسن. سه ماهه که هر شب و هر شب دعوا و کلنجار داریم. بسه دیگه کشش ندارم. ولش کن.
محسن وارفته به مامان نگاه کرد و گفت:
– نرگس، توتیا بچه است. تو چرا اینطوری می کنی؟
مامان- داره با جون خودش و من و بچه ی تو شکمم بازی می کنه، نمی بینی به پامون خونه ـست یه پامون بیمارستان؟ هرکاری دلت خواست بکن. می گم برای جمعه شب بیان “بله برون”.
محسن یه نگاه به من کرد. همون نگاهی که اون روز من تو بیمارستان وقتی فهمیدم با مامان ازدواج کرده بهش انداختم، فقط من عصبی شدم ولی محسن فقط نگاهم کرد. توی این سه ماه قد سه سال پیر شده بود. خسته و درمونده روی صندلی نشست و گفت:
– منو نفهمیدی که من اول از همه برای دفاع از شما با نرگس ازدواج کردم و بعد به خاطر دلم، تو فقط نیمه ی خالی لیوان ـو دیدی.
پیروزمند به محسن نگاه کردم و محسن گفت: باشه هرطور که تو بخوای!
انگار حالا که به قصدم رسیدم پشیمون شدم، نه حالم انقدر ها هم که خیال می کردم خوب نیست. برعکس حالم خرابه چرا؟!! مگه اینو نمی خواستم؟ همه چیز همون طور شد که من می خواستم، مامان و محسن عقب نشینی کردند.. و من..! چرا یهو حالم اینطوری شد؟ خیال می کردم وقتی موقعیت اونجوری باشه که من می خوام دلم خنک می شه. ولی دلم خنک که نشد هیچ احساس کردم همه ی حرفایی که محسن می زد و عز و جزی که مامان و محسن می زدند درسته و من دارم اشتباه می کنم و با خودم لج می کنم. ولی راه برگشت کجاست؟ من تمام پل های پشت سرمو خراب کردم. هادی رو تحریک کردم که مطابق میل من اصرار به ازدواج با من کنه با این که براش سخت بود ولی هر چی گفتم ـو انجام داد تا به هدف خودش برسه. حتی یادآوری اون روزای تلخ و اصرار پافشاری برای ازدواج با هادی و دعو و کشمکش خارج از حوصله و کشش اعصاب خودم چه برسه به بقیه.. همه این کارا رو کردم تا دلم خنک بشه ولی اینطور شد. حس پریشونی و پشیمونی جونمو گرفته، حالا دیگه حتی محمد صدرا هم اینو فهمیده که برای ازدواج با هادی چه قدر اصرار کردم و چقدر حرف از عشق و عاشقی زدم. هیچ راه برگشتی ندارم. وای من چیکار کردم؟
انگار حالا که به قصدم رسیدم پشیمون شدم، نه حالم انقدر ها هم که خیال می کردم خوب نیست. برعکس حالم خرابه چرا؟!! مگه اینو نمی خواستم؟ همه چیز همون طور شد که من می خواستم، مامان و محسن عقب نشینی کردند.. و من..! چرا یهو حالم اینطوری شد؟ خیال می کردم وقتی موقعیت اونجوری باشه که من می خوام دلم خنک می شه. ولی دلم خنک که نشد هیچ احساس کردم همه ی حرفایی که محسن می زد و عز و جزی که مامان و محسن می زدند درسته و من دارم اشتباه می کنم و با خودم لج می کنم. ولی راه برگشت کجاست؟ من تمام پل های پشت سرمو خراب کردم. هادی رو تحریک کردم که مطابق میل من اصرار به ازدواج با من کنه با این که براش سخت بود ولی هر چی گفتم ـو انجام داد تا به هدف خودش برسه. حتی یادآوری اون روزای تلخ و اصرار پافشاری برای ازدواج با هادی و دعو و کشمکش خارج از حوصله و کشش اعصاب خودم چه برسه به بقیه.. همه این کارا رو کردم تا دلم خنک بشه ولی اینطور شد. حس پریشونی و پشیمونی جونمو گرفته، حالا دیگه حتی محمد صدرا هم اینو فهمیده که برای ازدواج با هادی چه قدر اصرار کردم و چقدر حرف از عشق و عاشقی زدم. هیچ راه برگشتی ندارم. وای من چیکار کردم؟ شوکه از پله ها بالا رفتم و صدای دعوا هایی که با محسن و مامان می کردم توی گوشم پیچید.

romangram.com | @romangram_com