#ازدواج_توتیا_پارت_139

هادی زد زیر خنده و گفت: اوهو! پس حس پدرانت ورم کرده، عجب!
محسن- هادی نذار دهنم باز شه و نگفته ها رو بگم و بعد آب ریخته جمع نمی شه ها.
هادی- چی می خوای بگی؟ بگو، طلا که پاکه چه منتی به خاکه.
محسن- خیلی خیالت راحته. پشت گرمیت از کیه؟ از این؟ “اشاره به من کرد و ادامه داد” توتیا فقط سر لج افتاده وگرنه یه روز نرفته زیر سقف برمی گرده.
– از طرف من حرفی رو زن.
هستی- آقا محسن، اگر توتیا هادی رو نمی خواست ما اینجا نبودیم. اگر با دیگرانش بود میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی.
محسن- توتیا اگر اهل خاطر خواهش بود که تا حالا زن محمد صدرا شده بود
با حرص گفتم: مامان!
مامان تا اومد محسن ـو آروم کنه هادی بلند شد و محسن هم بلند شد و هادی یقه ی محسن و محسن یقه ی هادی رو گرفت و هادی با حرص گفت:
– اینجا مجلس خواستگاری منه، نه محمد صدرا. من توتیا رو می خوام و می گیرمش، نه تو و نه هیچ کس دیگه زاده نشده که جلومو بگیره.
محسن با لحن هادی گفت:
– پنبه ای که تو گوشته رو بکش بیرون. این قبری که بالا سرش نشستی مرده توش نیست.
– محسن کافیه!
محسن هادی رو پس زد و گفت:
– چرا چشماتو بستی؟ هادی از تو داره به عنوان سکوی پرشش استفاده می کنه، فکر کردی میو میوش از سر عشق و عاشقیه؟
هادی- به ما نامردی یاد ندادن، خیال کردی هر چی تو کلاه توئه تو کلاه دیگران هم هست؟
محسن از کوره در رفت و همه ی زنهای مجلس جیغ کشیدن و هانی هردوشونو جدا کرد و هستی گفت: بعیده به خدا، نه به اون دایره دنبکتون نه به این صغری کبری گفتنتون. هادی تو دیگه چرا؟ شما نا سلامتی رفیق صمیمی همدگیر هستید..
هادی- من رفیقی به اسم محسن ندارم.
تارا- تورو خدا صلوات بفرستید، این مجلس شادیه، چرا دعوا می کنید؟
محسن- حاج خانم ببخشید روم به دیوار، شرمنده ولی.. بفرمایید بیرون.
مامان- محسن! خاک به سرم! محسن!
هادی- فکر کردی عقب می کشم؟
محسن- حاج خانم این پسر توتیا رو نمی خواد. می خواد با ازدواجش با توتیا فقط ارث و میراثشو بگیره، همین! بعد سر سال طلاقش بده و بره اون ور پیش شیده جونش.

romangram.com | @romangram_com