#ازدواج_توتیا_پارت_137

– مامان، مامان چی شد؟
محسن- نرگس؟ تارا بپر یه لیوان آب بیار.
تا هادی و خونواده اش طبق قراری که مادرش به مامان گفته بود بیان، هر شب من و محسن دعوامون می شد، آخرشم حال مامان بد می شد. محسن چند بار خواست تلفن بزنه و و به مادر هادی بگه نیان چون نمی ذارن من با هادی ازدواج کنم. ولی اول جیغ و داد من و بعد حفظ آبروی مامان نذاشت که موفق به این کار بشه. برای این که کمتر فکر و و خیال کنم تصمیم گرفتم خیاطی ای که نصفه و نیمه ولش کرده بودم ادامه بدم تا سرم گرم تر باشه..
تو راه خیاطی چند باری با هادی رو دیدم و با هم صحبت کردیم و از عکس العمل های محسن گفتم و هادی بهم اطمینان داد که محسن هیچ کاری نمی تونه بکنه و اون به خواستگاری می یاد. تنها چیزی که این میون من ـو دیوونه می کرد سردی هادی بود و من به سرد بودن مردای اطراف عادت نداشتم و سردی رفتار هادی من ـو می سوزوند..
دو سه هفته بعد از قرار دومم با هادی برای خواستگاری اومدند. بگذریم که از شدت استرس و دلشوره چه حالی داشتم. چقدر توی دستشویی گریه کردم تا کسی نفهمه و به چه حال و روزی افتادم تا اونا اومدند. محسن عین گرگ تیر خورده بود. پا که تو حیاط گذاشتن محسن گفت:
– استغفرلله، استغفرلله..
مامان- محسن، آبروی جعفر آقا رو نگه دار.
اول مادر هادی اومد تو صف. خیلی ندیده بودمش. آشنایی خونواده هامون به دوستی بابا و اوس صادق بر می گشت و بعد دوستی من و هستی.. همین، نه فراتر از اون..
مادرش اومد داخل و با روی باز گفت: سلام
مامان لبخندی تصنعی زد و گفت: خوش اومدید، علیک سلام.
مامان به جلو حرکت کرد و به پذیرایی خونه تعارف کرد که بشینند.
نفر بعدی هستی بود بود، رنگش از دلهره پریده بود، وقتی لبخند می زد تا سلام و علیک کنه گونه اش از استرس می لرزید، ولی با این حال سر زبون داری هستی هنوز سر جاش بود. یه نگاه مضطرب به من انداخت و بعد گفت: سلام، مشتاق دیدار. والله این همه سال از دوستی من و توتیا جون و اوس جعفر خدایبامرز و بابام می گذره ولی ماها با هم آشنا نشدیم. به خدا این کار خدا بوده که اینطوری اسباب آشنایی باز بشه.
تارا- بفرمایید، خواهش می کنم.
نفر بعدی یه پسری تو قد و قواره ی ورزیده ی هادی بود. با همون میمیک صورت ولی با رنگ و لعاب تیره. تا من و تارا دیدیمش سریع گفتیم:
– سلام.
نفر بعدی هادی بود که اومد تو انگار تمام صورتش فریاد می زد که موجودی به خشکی و سردی اون وجود نداره، هیچ احساسی در صورتش نبود، نه غم، نه شادی، نه عصبانیت.. هیچ. پسر اولی هنوز دم در بود که هادی وارد شد و گفت:
– سلام. ” و گل رو رو به من گرفت. یه نگاه به هادی کردم و اونم نگاه بی احساسش ـو بهم دوخت. پسر اولیه که گویا هانی بود و اینو از تعاریف هستی فهمیده بودم با خنده گفت:” پس عروس خانم شمایید.
به جز هادی دو برادر دیگه اشو نمی شناختم، چون هیچ وقت تو بازار ندیده بودمشون. اونا بچه مدرسه ای بودند و هیچ وقت به بازار نمی اومدند.. سر بلند کردم و گل ـو گرفتم و گفتم: بفرمایید داخل.
هادی، هانی رو به داخل هدایت کرد و بعد خودش وارد شد. محسن وهادی رخ به رخ هم ایستادن و با هم دست دادند ولی درست عین دو تا رقیب که بالاجبار دست همو می گیرن. محسن با حرص زیر لب حرفی زد و هادی هم با همون لحن جواب محسن رو داد و بعد چشم تو چشم هم با زهر نگاهشون برای همدیگه کُر کُری می خوندند.
رفتم به آشپزخونه و گل ـو دادم به تارا تا توی گلدون بذاره و چای ریختم و به پذیرایی برگشتم. آهو خانم لبخندی پر رنگ زد و با گفت:
– به به دست شما درد نکنه عروس خانم، خوردن چای خواستگاری پسر آدم چه مزه ای داره، خدا جعفر آقا رو بیامرزه، خدا بیامرز صادق آقا انقدر دوست داشت این شب ـو توی این خونه این چایی رو از دست این دختر ی شاخ و شمشاد بخوره که خدا می دونه.
مامان- خدا بیامرزدشون.
نفر بعدی هستی بود. چای رو که مقابل ـش گرفتم نگران گفت:

romangram.com | @romangram_com