#ازدواج_توتیا_پارت_136

– من، با هادی، ازدواج می کنم.
مامکان- با اجازه ی کی؟
– با اجازه ی همونی که شما ازش اجازه گرفتید. ” سر بلند کردم و گفتم:” خدا!
محسن- سر لج افتادی، ولی راه ـو داری کج می ری.
– راه راست چیه، جناب پروفسور راه شناس؟
محسن- تو چطوری هادی رو به محمد صدرا ترجیح می دی؟
– همون طور که تو.. ” نفس زنان تو چشم محسن نگاه کردم، خوب می دونست منظورم چیه، همینطور تو چشم هم نگاه کردیم و سری تکون دادم و گفت:” هادی دنبال خر مرده می گرده تا پوست ـشو بکنه. ” یه قدم عقب رفتم و گفتم” من ازدواج می کنم، اونم با هادی، خودتونو خسته نکنید من این کار رو می کنم.
از پله ها بالا رفتم و محسن گفت:
– نرگس برای چی گفتی تشریف بیارید؟ می گفتی توتیا نامزد داره.
مامان- خودشون می دونستن که نامزدیشو با محمد صدرا به هم زده.
محسن- دست به سرشون می کردی. من نمی ذارم هادی دستش به توتیا برسه.
مامان- اوس جعفر و اوس صادق از یه فال و از چهچه ی یه بلبل گوش می دادن، این سال های اخیر بعد مرگ اوس صادق رابطه هامون کمرنگ زد وگرنه سر ته حرف جعفر آقا و می زدی همس از اوس صادق حرف می زد.
محسن- اوس صادق کجا و هادی کجا؟ جعفر آقا با اوس صادق رفیق بود. منم تو صداقت و درستی اون خدا بیامرز شکی ندارم ولی هادی مرد این حرفا نیست.
از طبقه بالا گفتم: تو مردی، بسه.
مامان داد زد: توتیا!
– بگو پشت هادی حرف نزنه.
محسن از پله ها اومد بالا و نیمه ی پله ایستاد. بالای پله دست به کمر ایستادم و محسن گفت:
– دیروز دیدی امروز عاشق شدی؟
– همون قدر که تو رو دیدم هادی هم دیدم، تازه به بازار اومده که نیست، مگه عشق خبر می کنه؟ تو مگه از لحظه ای که مامانمو دیدی عشقش شدی؟
محسن- پای مامانت و منو از این قضیه بکش بیرون.
-چرا؟ واسه ما عیبه واسه شما خیره؟
محسن- توتیا، حرف ازدواج و زیر یه سقف رفتن و یکی شدن، خاله بازی نیست که سر لج گذاشتی و پا کردی تو یک کفش و لیلی بازیت گل کرده، اگر می خواستی ازدواج کنی با محمد صدرا ازدواج می کردی نه این که بیست و هفت روز مونده به عروسیتون زیر همه چیز بزنی.
از پله ها اومدم پایین و قبل این که حرف یزنم مامان ناله وار محسن رو صدا زد. هر دو برگشتیم و دیدیم حال مامان بدتر شده، تارا نگران گفت:

romangram.com | @romangram_com