#ازدواج_توتیا_پارت_135

***
مامان فقط می گفت: بله، بله..
محسن دقیق تو دهن مامان ـو نگاه می کرد، انگار می خواست از میون بله گفتن های مامان حرفی رو بفهمه، مامان گهگاهی به من نگاه می کرد و به بله گفتن هاش اضافه می کرد. تارا آهسته انگشتای دستم ـو که روی دسته ی مبل بود ـو گرفت. به تارا نگاه کردم. نگران بود.. نگرانیش ـو به من انتقال داد و دلواپس عکس العمل مامان و محسن شدم، بالاخره مامان گوشی رو گذاشت و به من نگاه کرد. محسن گفت:
– نرگس کی بود؟!
مامان بدون این که چشم ازم برداره گفت:
– آهو خانم، زن اوس صادق خدابیامرز.
محسن نفسی دم کشید و چشماش ـو رو هم گذاشت. مامان گفت:
– برای پسرش توتیا رو خواستگاری کرد.
محسن چشماشو با خشم باز کرد و به طرف من نگاه کرد. از جا بلند شد و با صدای دورگه گفت: توتیا! به ارواح خاک بابات پاشو بذاره توی این خونه..
از جا بلند شدم و رو در روی محسن ایستادم و گفتم:
– چیکار می کنی ؟چیکار می خوای بکنی؟ کی به تو اجازه می ده؟ اصلاً ببخشید شما؟ صاحب بچه عمرشو داده به شما، درسته که سریع جاشو گرفتی ولی بابای من نمی شی. من با هر کی دلم بخواد ازدواج می کنم.
محسن عصبانی داد زد: با هادی نه.
– من هادی رو دوست دارم.
محسن بیشتر داغ کرد و نعره زد: تو بیجا کردی.
– بی جا تو کردی که دست گذاشتی رو ناموس مردی.
محسن با حرص نگاهم کرد و با صدای دو رگه و حرص با تُن آروم گفت:
– پس نقد عشق و عاشقی نیست، نقد تلافیه.
– نه اتفاقاً نقد عشق و عاشقیه. ولی دنیا گرده، با همین دستی که دادی داری پس می گیری. ” به مامان اشاره کردم و گفتم:” پس می گیری.
محسن- من جنازه ـتم روی دوش اون نامرد نمی ذارم.
پوزخندی زدم و گفتم: شتر در خواب بیند پنبه دانه.
محسن دو مرتبه داد زد: چرا نمی فهمی اون آدم نیست؟ ناتو ئه، نا مرده، بی معرفته، نمک نشناسه، نسناس الخناس که می گن هادیه.
– تورو خدا اینو ببین، طرف ادعای خدایی می کنه، آقا محسن به پیغمبری قبولش نداره، هادی نسناس الخناسه تو چی هستی؟
مامان داد زد: توتیای سلیطه باز اون دهن بی چاک و بست ـتو باز کردی؟

romangram.com | @romangram_com