#ازدواج_توتیا_پارت_134
پس من کوله بار بستم و می رم
دارم می رم تا که تو راحت
به سردی اون تن بدی
یاد منه سوخته نباشی
به آسونی منو از یاد خود بردی
من می رم که احساسی برات نباشه جونم
می رم تا زودتر از تو توی این آتیش بسوزم
من یه قلب از دست رفتم که به کام صاحبم سوختم
اشکم ریخت و داغ شدم، قدم تند کردم که زودتر از اونجا دور بشم ولی انگار هر چی قدم های من تند تر می شد راه کش می اومد و طولانی تر می شد، رسیدم به سر کوچه ی بلورچی ها، تارا تازه از در خونه اشون بیرون اومده بود. تا من ـو دید دویید به طرفم، سریع ب*غ*لش کردم و تو ب*غ*لش گریه کردم. تارا نگران گفت:
– چی شد؟
– تموم شد، تموم شد تارا.
تارا- چی گفت؟
– قبول.. قبول کرد.
تارا- توتیا!
– به چشم خودم دیدم که قبلم عین یه روح از تنم جدا شد.
تارا نگران و با چشمای پر از اشک من ـو نگاه کرد و گفت:
– توتیا هنوزم فرصت هست.
– سلام.
من و تارا هر دو برگشتیم، بند دلم پاره شد. چشم ازش نمی تونستم بردارم. انگار پیر شده بود و افسرده حال و پریشون، نگاهش تو چشمام نبود. پس چرا من دارم اینطوری نگاهش می کنم؟ سرش به زیر بود. قبلم چنان می کوبید که خدا می دونه. یکی آه می کشید.. کی بود؟ تارا که ساکته و محمد صدرا که روبروم ایستاده و ساکته، کی داره آه می کشه؟ قلبم؟ بغض داشت خفه ـم می کرد. با صدای لرزون گفتم: سلام.
صدامو که شنید سریع سر بلند کرد، همین که چشماشو دیدم اشکم ریخت، به سرعت نور ب*غ*لم ترکید، همینطور که محمد صدرا رو نگاه می کردم زدم زیر گریه و دوییدم و رفتم. کاش هنوزم می تونستی آرومم کنی، دستم ـو بگیری و بهم تسلی بدی. چه هق هقی هم می کردم. تمام جونم محمد صدرا رو فریاد می زد. می دوییدم.. اومدم. ولی انگار روح و جونم همون جا، جا موند. دلم می خواست برگردم و بگم ” محم صدرا بهم اصرار کن. بگو برگردم، بگو هنوزم من ـو می خوای تا بهت برگردم” تمام آرزوم توی اون لحظه این بود که محمد صدرا دنبالم بدوئه و ازم بخواد که از نو شروع کنیم. به کوچه ی خودمون که رسیدم دستم رو به دیوار گرفتم که نیوفتم. ولی حال زارم من ـو به کف خیابون کشوند. زانوهامو تو ب*غ*ل گرفتم از ته دل گریه کردم. مهم نبود که چه فکری نسبت به حال من دارند. اینکه من دارم برای کسی گریه می کنم که خودم پسش زدم. خودم گفتم: برو. و حالا باز دلم می خواد بیاد و اصرار کنه.
صداای هق هقم توی گوشم می پیچید، احساس می کردم توی اون لحظه از من بدبخت تر وجود نداره، چندی بعد صدای تارا اومد. شونه هامو در برگرفت و گفت: توتیا، توتیا جون.
سر بلند کردم و به تارا نگاه کردم. لال مونی گرفته بودم. تارا اشک من ـو می دید بغض می کرد. چونه اش می لرزید. با صدای لرزون گفتم:
– تارا من خیلی بدبختم، انگار فقط.. انگار فقط من بلدم یه بدبختیم اضافه کنم، تارا … چقدر احساس ضعف دارم. تا حالا انقدر بازنده نبودم. انقدر حس شکست نداشتم..
romangram.com | @romangram_com