#ازدواج_توتیا_پارت_133

– فکر کردی من مشتاق زندگی با شمام؟ معلومه که ازت جدا می شم، اگر اون محسن لعنتی سر راهمون سبز نشده بود من الان اینجا ننشسته بودم، زیر بار زندگیِ عاریه ای نمی رفتم. آدم به جهنم بره بهتر از از اینه که زندگی ای شروع کنه که تمام ساعت های خونه هر لحظه ای که به جلو می ره تو به خودت بگی فقط انقدر روز و انقدر ساعت دیگه به جداییمون مونده. مثل زندانی ای که روی دیوار های زندان حساب و کتاب می کنه تا ببینه چقدر دیگه آزاد می شه. یه زندانی وقتی از زندان آزاد می شه فقط یه سوء سابقه بهش اضافه می شه ولی من علاوه بر مهر طلاق به شناسنامه ـم دیگه مثل یک دختر مجرد کسی بهم نگاه نمی کنه. توی شهر کورا همه یهو چشم باز می کنند و یه زن بیوه ی بیست ساله می ببینند که هووم بد نیست.. بابا که نداره، داداششم که گم و گوره، مادرشم که سرش به عشقش و بچه های جدیدش گرمه. بی کس و کاره.. چی از این بهتر؟! فکر کردی راحته؟! به ولی علی قسم که من حتی یک دهم ثانیه از زندگیم نگذشته که بدون این جمله به پایان برسه که ” من نه از مامانم می گذرم نه از محسن” اگر عشقشون عشق بود باید زمانی به اینجا می رسید که من و تارا سر و سامون گرفته بودیم تا من به اینجا نرسیم.
هادی- اگر نمی خوای.. اگر نمی تونی.. اگر..
– کار من از اگر و اما گذشته، من برای رفتن از اون خونه مشتاقم و برای این اشتیاقم همه کار می کنم، حتی این که اینطوری دارم زندگیم ـو بهت می دم.
هادی سر به زیر انداخت، عصبی بود. گوشه ی لبشو جویید و فکر کرد. دستم ـو به سرم گرفتم. سرم گیج می رفت. حال خوبی نداشتم.اومدم آتش به پا کنم نفر اول خودم ـو به آتیش کشوندم.. هادی نفسی کشید و گفت:
– مادرم به مادرت زنگ می زنه، محسن برام خط و نشون کشید که نیام دور و برت. نقل این قصه رو به عشق و عاشقی بکش وگرنه محسن حتی از ازدواج خودش می گذره تا تو با من ازدواج نکنی.
سری تکون دادم و از جا بلند شدم، ولی سرم انقدر گیج می رفت که دومرتبه نشستم. هادی با نگرانی گفت: خوبی؟!
– آره.. فقط نمی دونم جرا دنیا داره دور سرم می چرخه.
هادی- بشین الان می یام.
هادی بلند شد رفت. سوییچ و موبایلش روی میز بود.. چشم به گوشیش دوختم، هادی! زن هادی! چطوری با هادی برم زیر یه سقف؟ دارم چیکار می کنم؟؟! دارم می شم زن کرایه ای هادی که چند صباحی کرایه کرده تا دهن همه رو ببنده، بابا کجایی؟ ببین تا بودی عین یه سنگ با ارزش بودم، عین الماس ولی حالا که رفتی از سختی این روزگار خودم چوب حراجی به قیمت بالای این سنگ زدم تا من ـو بخرند و از شر صاحب مغازه و شریکش راحتم کنند. بغض گلوم ـو گرفت. این بغض الکی نبود. سر بلند کردم و به میزای اطراف نگاه کردم. روی بعضی میز ها دختر و پسرای جوون نشسته بودند که می گفتند و می خندیدند و من درست روی همچون میزی نشسیتم و می گم و گریه می کن. لبمو زیر دندون کشیدم. حس کردم دارم خفه می شم و می خواستم از جا بلند شم ولی سرم انقدر گیج می رفت و سنگین بود که دو مرتبه می شستم. هادی اومد و یه لیوان آبِ قند دستش بود. حتی هم نزد تا بعد بهم بده. همون طور داد دستم و گفت: هم بزن بخور..
اگر محمد صدرا بود.. نباید دیگه اسمشو بیارم. اون کجا هادی کجا؟ اگر هر بار مقایسه ـشون کنم سه ماه نرسیده خودمو خلاص می کنم، آب و قند ـو هم زدم و به محتوای درون لیوان نگاه کردم. درست عین زندگی من شده بود. انگار گردباد توش راه افتاده بود. جرعه ای از آب قند خوردم.
هادی- برای ازدواجمون جهیزیه نمی خوام، چون خرج الکیه. بعد یکسال همه چیز باید تموم بشه و من راه خودمو برم تو هم راه خودتو. خودم یه چیزایی می گیرم و به همه می گم تو مهریه نخواستی و منم جهیزیه، ولی بعد عقد می رم پشت قباله ی ازدواج ـت یه خونه می اندازم. رو حرفم و قرارمون هستم فقط نمی خوام از روی مهریه محسن بفهمه که ازدواج ـمون مصلحتیه. فقط یه چمدون لباس بیار، اینطوری بارت سبک تر می شه.
چقدر واسه ی دختر سخته که بهش این حرفا رو بگن، بگن که تو یه عصر نازگل بودی همه می گفتن دختر فلان کــَسه و دختراش هزار تا خاطرخواه دارن و نجیبن و اینطوری هستن و اونطوری هستن.. حالا یکی کنارم نشسته و هی می گه سر سال عین یه م*س*تأجر می اندازمت بیرون. ازم تعهد می خواد که یه وقت بیشتر زیر یه سقف، هم خونه اش نباشم. بهم می گه یه ساک بیار که موقع رفتن راحت تر باشی.. و من جز سر تکون دادن و تأیید کردن حرفش نمی تونم کاری کنم.
حالم یه کم جا اومد و خواستم از جا بلند شم که هادی گفت:
– برسونمت؟
– نه، می رم. خداحافظ.
قلبم داشت می ایستاد یا شاید از شوک زیاد بود که می خواست استوپ کنه، چه کاری بود که کردم؟
خداحافظ تو این لحظه
منم قلبت که از سردیت، می لرزه
تو به کسی من ـو دادی
که احساسی نداره و به بادم دادی
خداحافظ که من مُردم
تو جوونی پیر و سالخورده ـم
تو از من خیری ندیدی

romangram.com | @romangram_com