#ازدواج_توتیا_پارت_132
گوشه ی لبمو گزیدم و محمد باقر یه نگاه به من کرد و بعد با یه لحن یکه خورده گفت:
– تو با هادی هستی؟!!
هادی یقه ی محمد باقر رو گرفت و چسبوند به ویترین بزرگ کفاشیشون و گفت:
– ما جورچین نیستیم که به هم می چسبونی عملی، دور و بر دخترای اوس جعفر نچرخ می چایی، لقمه ی دهن تو نیست واسه ی دهنت گنده ـست. دهنت جر می خوره..
یقه اشو ول کرد و رو به من گفت: واینستا من ـو بر و بر نگاه کن. برو.
وا!! این چقدر پر رو بود! به حرمت باباش حرفی نزدم؟ نه از ترسش بود که حرف نزدم. پشت سرم می اومد و یر لب غر می زد.. همون موقع ها و همون سال بود که بابا ورشکسته شد و با محسن شریک شد. همون سال بود که محسن و هادی با هم سر من دعواشون شد. یادمه اون سال اول شراکت بابا بود که بابا گفت: محسن با هادی رفیق صمیمی بودند ولی جلوی مغازه یه جور یقه به یقه شدند که نمی دونستم خودم ـو چطوری بهشون برسونم که همدیگه رو نکشند.
طفلی بابا نمی دونست که من ـو کرده بودند توپ و دست رشته بازی می کردند.
– توتیا خانم.
سر بلند کردم دیدمم هادیه، چقدر با هادی چهار پنج سال پیش فرق داشت. اون موقع ها هم خیلی ازش حساب می بردم الانم می بینمش ته دلم خالی می شه، چه زهره چشمی ازم گرفته بود. همیشه برعکس بابا و محمود خان و پسراش که دور و بر ما بودند هادی عنق و جدی بود. باباش اینطوری نبود، حتی برادراشم اینطوری نبودند. انگار هادی واسه یه سیاره دیگه بود.
– سلام.
– علیک. ” دستش ـو برد بالا و گارسون اومد به طرف میز و گفت” دو تا نسکافه.. “نظر منم بپرس من الان نقش بید ـو دارم اینجا؟!”
هادی بهم چشم دوخت و گفت: سخته، آره؟!
– بله؟!
هادی دقیق نگاهم کرد و گفت:
– همیشه فکر می کردم خودم دیوونه ام که چند ساله دل گروئه دختری دارم که افسارم ـو گرفته و به هر سمت و سو می کشونه و من دم نمی زنم ولی حالا فهمیدم از من دیوونه تر هم هست.
بی جواب به هادی نگاه کردم و هادی گفت:
– انقدر گریه کردی که چشمات پف کرده، ننر اوس جعفر رو دنده ی لج افتاده، اوس جعفر اون موقع ها هم می گفت: توتیا انقدر لج بازه که گاهی می ترسم که مبادا رو دنده ی لج بیوفته و و من نتونم از خر شیطون پیاده اش کنم. راست می گفت خدابیامرز.. تو، توی لج بازیت به خودتم رحم نمی کنی. اگر اومدم به خاطر دو نفر بود. اول اوس جعفری که نون و نمک ـشو خوردم و می دونم که سرت باد داره و اگه قبول نکنم خودتو به باد می دی، دوم به خاطر هستی که ازم خواست این کار رو بکنم چون می ترسید اگر قبول نکنم تو کاری بکنی که همه رو پشیمون کنی..
هادی با حرص کنترل شده بهم چشم دوخت و من خونسرد و آروم نگاهش کردم. گفت:
– خوب فکراتو کردی؟ قرار نیست یکی دو ساعتی با من زیر سقف باشی و بعد برگردی خونه ی بابات ها.. قراره یکسال قانونی و شرعاً زن من بشی. مثل یک زن واقعی زیر یک سقف با من زندگی کنی، مطابق قانون های من، مطابق فرهنگی که من و خانواده ام قبول داریم، طبقه ی سوم آپارتمان پدریم که تو طبقات دیگه ـش مادرم و برادرام زندگی می کنند، می دونی تو طول این یک سال چند تا چشم می پادت؟ پاتو کج بذاری قیامت به پا می شه، دهن باز کنی با من حرف بزنی گوشا تیز می شه که ببینم زنی که من برای دومین بار انتخاب کردم اونی هست که مادرم می خواد که خونواده ـم می خوان یا نه و تو باید با همه ی اینا بسازی و خودتو به عنوان یه زن سازگار و مطیع به همه نشون بدی تا من بتونم ارثم ـو بگیرم. تو فکر همه ایارو کردی یا سرسری از ماجرا گذشتی؟ می دونی زندگی زناشویی یعنی چی؟! یه طرف دیگه رو بی حوصله نگاه کردم و هادی گفت:
– با توأم.
به هادی نگاه کردم و گفتم: اگر پی همه ی اینارو به تنم نمالیده بودم الان اینجا نشسته بودم؟ اومدی کار خودتو راه بندازی یا دستتو تو حنا بذاری؟ من فکرامو کردم شما هم نمی خواد دایه ی بهتر از مادر بشی.
هادی نفسی کشید و گفت: خیله خب حالا که اینطور می خوای حرفی نیست، فقط من یک دست نوشته می خوام که بهم اطمینان بده سر سال ازم جدا می شی.
به هادی نگاه کردم و با تعجب گفتم:
romangram.com | @romangram_com