#ازدواج_توتیا_پارت_131
—
با گریه از جا بلند شدم و دوییدم رفتم توی حیاط و لبه ی ایوون نشستم، رو به آسمون نگاه کردم و گفتم: بابا چرا انقدر زود رفتی؟ من راهم ـو گم کردم.. بابا ای کاش می شد برگردی..
انقدر گریه کردم تا محسن رسید. تا در خونه رو باز کرد از جا بلند شدم و رفتم به سمت اتاقم.
تمام اون یک هفته ای که به هادی فرصت داده بودم ـو فکر کردم و روی تختم توی اتاقم خودم ـو حبس کرده بودم. یه حسی از درونم فریاد می زد که دارم اشتباه می کنم ولی انگار اعمالم تحت اختیار مغزم نبود و به راهم ادامه می دادم. از غذا خوردن افتاده بودم. مدام به عروسی بی اساسم با هادی فکر می کردم. هستی از فردای روز قرار اولم با هادی زنگ زد و ماجرا رو از دهن خودم شنید و کلی مثل تارا اصرار کرد که از خر شیطون پیاده بشم، ولی مرغ من یکپا داشت و راضی نمی شدم سر آخر هم به هستی همون حرفی رو زدم که به هادی گفتم و هادی نرم شد: «اگر با هادی ازدواج نکنم می رم سراغ یکی دیگه، هر کی منو از اون خونه نجات بده..»
تارا فقط کنارم می شست و بهم می گفت: «تلفن رو بردار بگو منصرف شدی» ولی مگه این حرفا روی من اثر داشت! خودمم نمی دونستم چه نیرویی من ـو تحت اختیار گرفته تا خودم ـو بدبخت کنم. مامان هر چی باهام محرف می زد جواب نمی دادم و چشمام ـو می بستم و فقط می گفتم: می خوام تنها باشم.
کم کم روز ها گذشت تا به روز مد نظر رسید. باز هم مثل دفعه ی قبل با تارا به هوای آب و هوا عوض کردنِ من به بیرون رفتیم و تارا رفت خونه ی امیر مسعود اینا و من رفتم سر قرار. اینبار مثل دفعه ی قبل وجودم مطمئن نبود و دست و پام بیشتر می لرزید و بی حالی و ضعف داشتم، رسیدم به کافی شاپ و سر میزی که دفعه ی قبل نشسته بودیم، نشستم و سرم ـو روی میز گذاشتم تا هادی بیاد انگار دنیا دور سرم می گشت. یاد یکی از خاطرات زمانی افتادم که بابا و پدر هادی با هم توی یه بازار کار می کردند اون موقع ها من چهارده ساله بودم رفته بودم حجره ی بابا و روی صندلی نشسته بودم و با بابا حرف می زدم که هادی اومد توی حجره و بابا تا دیدیش لبخندی پر رنگ زد و گفت:
– سلام آقا هادی! این طرفا.
هادی- سلام از ماست، اومدم یه کم به حساب کتاب آقا جون رسیدگی کنم آقا جونم گفت دفترشو اینجا گذاشته. بابا خندید و گفت: آقا همیشه دفتر شو جا می ذاره. توتیا بابا جون اون دفتر رو بده به آقا هادی.
دفتر رو از روی میز برداشتم و دادم به هادی ولی تا بگیره یکی از فاکتور های فروش از لای دفتر افتاد و هادی هم نشد فاکتور رو برداره، از روی زمین فارکتور رو برداشتم و دادم دستش. جدی نگاهم کرد و گفت: بازار جای مناسبی برای یه دختر نیست ولی انگار شما همیشه اینجایی.
با تعجب به هادی و سپس به بابا نگاه کردم. ولی بابا انگار نشنیده بود، هادی رو کرد به بابا و گفت:
– اوس جعفر کاری ندارید؟
قبل این که هادی راه بیوفته بابا کیسه های خریدی که برای مامان کرده بود ـو دستم داد و گفت: بیا بابا جون اینارو ببر برای مادرت.
کیسه ها رو گرفتم و گفتم: دستت درد نکنه بابا، من رفتم. خداحافظ.
بابا- صبر کن بابایی تا سر بازار برسونمت
هادی- من می رسونم اوس جعفر.
بابا خندید و با اون روحیه ی معتمدی که داشت گفت: دستت درد نکنه پسرم.
– نه خودم می رم.
هادی سرگرمه هاش ـو تو هم کرد و گفت: تو بازار ناتو زیاده، جای دختر بچه تو بازار نیست چه برسه که تنها هم باشه.
وای چقدر بهم برخورد وقتی گفت: «بچه!» دلم می خواست یه چیزی بهش بگم که به قول معروف حالش ـو بگیرم، راه افتادم. هادی پشت سرم می اومد و حرفی نمی زد ولی نگاهش داشت من ـو کلافه می کرد. چقدر وجودش و نگاهش سنگین بود! همین که به مغازه ی کفاشی اوس کفاش قبادی و پسراش رسیدیم پسر وسطیش محمد باقر از مغازه اومد بیرون و گفت:
– توتیا خانم!
دلم هُری ریخت. محمد باقر اولین خواستگارم بود. تو شانزده سالگی! با اینکه سنم کم بود ولی قد و قواره ام نشون نمی داد چند ساله ام. بابا چند بار گفته بود که توتیا هنوز بچه است و ازدواج براش زوده ولی مگه این پسره دست بردار بود. با نگرانی برگشتم و یه نگاه به هادی کردم که دو قدمی من ایستاده بود. محمد باقر اصلاً هادی رو ندید و اومد جلو و گفت:
– توتیا خانم من با اوس جعفر صحبت کردم.. ” انقدر نگران هادی بودم که حرف ممحمد باقر رو نفهمیدم، برگشتم باز به هادی نگاه کردم عین بازپرس ها دست به جیب ایستاده بود و سرشو کمی به زاویه ی بالا گرفته بود و تکبر که از سرش می ریخت به من نگاه می کرد. روسریم ـو کشیدم جلو و هادی بدون اینکه نگاه ازم برداره در جواب محمد باقر که می گفت: «اوس جعفر داره اشتباه می کنه که.. » گفت:
– تو چی اشتباه می کنه محمد باقر؟ تو این که اهل دود و دم هستی؟ یا بچه ننه ای و دختر ـشو بهت نمی ده؟
romangram.com | @romangram_com