#ازدواج_توتیا_پارت_130

تارا- توتیا، هادی عروسک می خواد که یه مدت باهاش نمایش خیمه شب بازی راه بندازه و بعد ولش کنه و بره پی زندگیش بره دنبال ازدواجش.
با بغض به تارا نگاه کردم و گفتم: حرف نزن. الانه که بغضم بترکه و یه دنیا اشک بریزم..
تارا دلسوزانه گفت: توتیا! دستم ـو گرفت و ب*و*سید و رفتیم خونه. با مامان سر سلام کردم و رفتم طبقه ی بالا یاد تمام اون چیزایی که برای آینده ام می خواستم افتادم و دلم سنگین و صورتم داغ شد. اشکم از سر فنای دلم بود که اینطوری داغ بودن، که اونطوری تنم می لرزید. یاد این افتادم که محمد صدرا چقدر عاشقم بود و من به خاطر مامان و محسن پسش زدم و هادی چقدر بی احساسه و من باید به خاطر اون دو نفر برم به طرفش تا تو خونه ای که اونا هستند من نباشم. که نونی که محسن در میاره رو نخورم…
تارا ب*غ*لم کرد. تارا رو محکم تر تو ب*غ*لم گرفتم و گفتم:
– انقدر سرد حرف می زد که تنم مور مور می شد، باید غرومو می شکستم و خواهش می کردم. باهام ازدواج کنه، محمد صدرا منت ـمو می کشید و حالا من باید منت هادی رو بکشم چون مادرم به باور ها و عقاید من محل نذاشته. نمی دونم دارم عذاداری دلم ـو می کنم؟ کاش بابا بود، اگر بابا بود همه چیز جای خودش بود. چقدر بهش نیاز دارم تارا. چقدر محتاج حمایت و وجودشم من چاقو تیز کرد م و دادم دست هادی تا دلم ـو قصابی کنه. تیکه تیکه کنه.
تارا- توتیا! من از تو می ترسم. تو عاشق نشدی نمی دونی چه مرض نا علاجیه. زیر یه سقف زندگی کردن آدما رو به هم وابسته می کنه. نصف مردمان این شهر زیریه سقف زندگی می کنند از هم متنفرند و با هم نمی سازند ولی چون به هم وابسته اند عادت دارن، خو گرفتن کنار هم هستن. نون و نمک خوردن دل رحمی می یاره. ترسم از توئه توتیا، زبونت درازه ولی دلت و سرت خالیه.
نفسی کشیم و تارا گفت: تو با محمد صدرا زیر یه سقف نرفتی ولی می خوای با هادی بری، تو رنگ عشق ـو به دلت ندیدی. نمی شناسیش.. می ترسم عاشق بشی. هادی همین باشه که هست. اون وقت اینجا این وسط تویی که دق می کنی.
– تو رو خدا من ـو نترسون دل نمی سپارم.
تارا- دست توئه؟ عاشقی دست توئه؟ تو نمی فهمی.
روی تخت دراز کشیدم. مامان در رو باز کرد و سریع چشمامو پاک کردم، مامان گفت:
– چی خریدید؟
تارا- هیچی، فقط مغازه ها رو نگاه کردیم.
مامان- توتیا، حالت خوبه؟
به مامان نگاه کردم، چرا داستان مامان من با همه ی مامانا فرق داشت؟ چرا غمخوارم نیست؟ غمزای منه؟ دلم می خواست مثل قدیم بود نه مثل الان که انگار فقط زن محسن لعنتیه.. اشکم ریخت و مامان هول شده گفت:
– چیه توتیا چرا گریه می کنی؟!
– مامان تو خیلی بدی.
مامان- من؟ چرا؟!
– کاش وقتی من ـو حامله بودی سقط می شدم تا الان به این روز نیوفتم..
به مامان نگاه کردم، چرا داستان مامان من با همه ی مامانا فرق داشت؟ چرا غمخوارم نیست؟ غمزای منه؟ دلم می خواست مثل قدیم بود نه مثل الان که انگار فقط زن محسن لعنتیه.. اشکم ریخت و مامان هول شده گفت:
– چیه توتیا چرا گریه می کنی؟!
– مامان تو خیلی بدی.
مامان- من؟ چرا؟!
– کاش وقتی من ـو حامله بودی سقط می شدم تا الان به این روز نیوفتم..

romangram.com | @romangram_com