#ازدواج_توتیا_پارت_129
هادی- بعد یکسال می خوای چیکار کنی؟ دوباره که باید برگردی همون خونه.
– من که با تو ازدواج می کنم و در قبالش ازت می خوام که برای من یه خونه بگیری هرچند کوچیک و هر جا که باشه، فقط برنگردم توی اون خونه ای که محسن و مادرم هستن. نبینم کس دیگه ای جای بابامه. اینکه مامانم چقدر خوشحال و و راضیه. حرفایی که به اون می زنه که بابام تو عمرش از دهن مامانم نشنیده بود.. الان.. الان جواب نده، برو فک کن. من راضیم که تمام شرایطت ـتو بپذیرم و تو فقط همین یه شرط من ـو بپذیر. اگر قبول نکنی باهام ازدواج کنی مجبورم فکر دیگه ای بکنم. من نمی خوام تو اون خونه باشم. خواهش می کنم من به خاطر خودم باهات ازدواج می کنم، برام مهم نیست که قراره طلاقم بدی یا عاشق زن دیگه ای یا این که هرگز من ـو به چشم همسرت نمی بینی و محبتی قرار نیست بهم داشته باشی. واسه ی من مهم اینه که از اون خونه برم ” با حرص گفتم” داغ دلم داره ازم زبانه می کشه.
هادی- چرا متوجه نیستی مادرت نمی ذاره که با من ازدواج کنی چون محسن بهش می گه که من به چه نیتی می خوام باهات ازدواج کنم.
– برای ازدواج نیازی به اجازه ی مامانم نیست. نیاز به گواهی فوته.
هادی- نه انگار تو نمی خوام متوجه باشی، بدون رضایت مادرت مادر من قبول نمی کنه.
– خب پات ـو کن توی یه کفش که الا و بلا توتیا. بگو نذاشتید با اون یکی ازدواج کنم حالا که می خوام با این یکی ازدواج نکنم هم باز دارید مخالفت می کنید. یا توتیا یا هیج کس و قسم بخور که اسم هیچ کس ـو نمی یاری، همون طور که برای اون دختره مصمم بودی بازم مصمم باش.
هادی من ـو نگاه کرد و گفت:
– دبیرستان چه رشته ای خوندی؟
– با گنگی نگاهش کردم و گفتم: چطور؟!
هادی- نقشه کشیدی بیست.
– محسنن تمام زندگی من ـو کنفیکون کرده و نمی خوام حتی برای یک روز بیشتر ببینمش، من دارم آتش روشن می کنم. روی این آتیش یه آبی هم برای تو جوش می یاد.
هادی نگاهم کرد و از جا بلند شدم و گفتم:
– یک هفته، فکر کن و سه شنبه ی دیگه همین جا همین ساعت.
هادی- تو هم فکر کن. تو همه چیز ـو به بازی گرفتی.
– شاید اشتباه کنم ولی پشیمون نمی شم.
نفسی کشیدم، یعنی هادی چه جوابی می ده؟! دلم به شور افتاد، من زیر هیزم هایی که جمع کردم کبریت کشیدم.. ته دلم بلوایی به پا بود. می دونستم ازدواج با هادی یه تصمیم بزرگه. آدم می خواد یه جا بره سر کار کلی استرس داره و مضطربه. وای به حال این که بخواد بره و سر یه زندگی ناشناخته. اونم با کسی که به خاطر یه زن دیگه می خواد باهات ازدواج کنه. همیشه نفر دومی، بدلی.. اصل یکی دیگه ـست و تو فقط نقشش ـو تا مدت ها بازی می کنی تا جاش ـو گرم کنی، اصلاً آسون نیست که تو مجرد باشی و با کوله باری از آرزو بری تو خونه ی یه مردی و بعد یکسال که زندگی کردی، عروس دروغی بودی و به همه لبخند زدی و رُل بازی کردی طرفت ارث ـشو بگیره و بگه هِری، بعد اونوقت چی؟ منی که تازه بیست ساله شدم مهر طلاق تو شناسنامه ام خودنمایی کنه، بشم گاو پیشونی سفید هر جا که کار می کنی اگر بفهمند مطلقه ای همه به یه چشم دیگه نگاهت کنند، چرا مگه گ*ن*ا*ه داری؟! من دارم خودم ـو نابود می کنم چون مامانم یادش رفت که به خاطر بچه هاش دلش ـو زیر پا بذاره و بگه بچه ام! کاش بابام بود. بابا خیلی دلم برات تنگ شده، نیستی پشتم خالیه. تو عین کوه پشتم بودی ولی حالا که نیستی باید به دیوار کاذب تکیه کنم.
تا به قرارم به تارا برسم همینطور تو فکر بودم. بغض داشت خفه ام میکرد. رسیدم به کوچه بلور چی ها دیدم تارا ایستاده، تا من ـو دید دلواپس گفت: توتیا!
با صدای گرفته گفتم:
– سلام.
تارا- چی شد؟! چرا اینطوریه؟
– رفته فکر کنه.
تارا- خدا کنه قبول نکنه.
با اخم گفتم: تارا! اگر قبول نکنه من یه فکر دیگه می کنم خدا می دونه فکرم چیه.
romangram.com | @romangram_com