#ازدواج_توتیا_پارت_128
هادی نشست و چشم به چشم من دوخت و گفت: خب؟
– اگر قبول کردید یا قبول نکردید این حرفا بین خودمون می مونه، قبول؟
سری تکون داد و ادامه دادم: حتماً می دونی که مادرم به خاطر ازدواج با محسن چه به روز من نیاورده و منم چقدر برای جلوگیری از ازدواجشون تلاش کردم. حتماً هم شنیدید که زندگیم به خاطر همین ازدواج به هم ریخت.
هادی- یه چیزایی از دور و نزدیک شنیدم.
– من زیر سقفی که قاتل زندگیم یه دزد و نامرد هست زندگی نمی کنم، اگر این سه چهار ماه هم دووم آورم به خاطر این بود که چاره ای نداشتم ولی چاره ـش همون چند هفته پیش دستم اومد وقتی که با شما برخورد کردم.
هادی چشماش ـو ریز کرد و دقیق من ـو نگاه کرد و گفت:
– چی می خوای بگی؟!
– شما دنبال یه دختری که تا یه سال باهاش زندگی کنی و همه فکر کنند که آره اون دختره که خارجه از سر شما افتاده و دیگه سر زندگیتون هستید.. و سر سال اونی که با شما ازدواج کرده کاسه کوزه هاش ـو جمع کنه و بی دردسر از هم جدا بشید و شما به این روال می تونید ارثتون ـو که به دست عموتونه بگیرید و برید دنبال دختری که دوستش دارید.. اما کی با شما ازدواج کنه که این شرط جدایی رو قبول کنه و البته خونواده ـتون اون فرد رو هم بپذیرند؟.. ” نفسی کشدیم و به فنجون قهوه ای که سفارش داده بودم نگاه کردم و لبهام ـو روی هم فشردم. به هادی نگاه کردم که جدی با کمی اخم نگاهم می کرد و منتظر ادامه ی حرفم بود. گفتم”
– و من به جایی نیاز دارم تا از اون خونه بیام بیرون و به کسی که محسن وقتی می بینتش اسپند روی آتیش می شه.
هادی از جا بلند شد و گفت: برگرد خونه ـتون و این فکرای احمقانه رو از سرت بیرون کن.
به آرومی گفتم: سه سال پیش این فکر رو خودت تو سر داشتی.
هادی با حرص نگاهم کرد و گفت: اون موقع بابات زنده بود.
– منم زن تو نمی شدم. تازه اگر قرار بود اون موقع طلاقم بدی نه بابات می ذاشت نه بابام می ذاشت ولی حالا نه بابای من هست نه بابای تو و برای جدایی ـمون مشکلی نیست و فقط خودمون تصمیم می گیریم.
هادی نشست و با صدای آروم و با حرص گفت:
– معلومه تو سرت چی می گذره؟ بچه که بودی فقط شیطونیت دوییدن و بالا پایین پریدن بودن ولی حالا شیطونیت شده بازی کردن با زندگی خودت؟ مگه زده به سرت؟
– مگه همینو نمی خواستی؟!
هادی- اون موقع سرم داغ بود و فکر کسی نبودم، الان فرق کرده.
– من به هر حال از اون خونه می رم. به هر قیمتی که شده.
هادی عصبانی نگاهم کرد و گفت: بلند شو ببینم.
با اخم گفتم:
– چرا؟!
هادی- تو رو تحویل محسن بدم و بگم که تو سرت چه نقشه هایی داری.
– برای چی نمی خوای باهام ازدواج کنی؟ پدرت اصرار داشت که با من ازدواج کنی. اگر منو برای ازدواجت انتخاب کنی مادرت و خونواده ـت نه نمی یارن و ایراد نمی ذارن. اگر چه مادرم با ازدواجش ممکنه همه رو به تردید بندازه ولی حتماً خونواده ـت به این موضوع فکر می کنند که من انقدر مخالف ازدواجشون بودم که حتی ازدواج خودم ـو با محمد صدرا به هم زدم. به خونواده ـت بگو که خیلی دارم عذاب می کشم. تازه من کسی بودم که بابای خدابیامرزت انتخاب کرده، بگو نمی خوام ریخت محسن ـو ببینم و مجبورم تو خونه ای باشم که محسن هم هست، تو می تونی بعد ازدواج با من اون چیزی که می خوای رو به دست بیاری.
romangram.com | @romangram_com