#ازدواج_توتیا_پارت_126
مامان- دیر نیایید ها، من حوصله ی غر غر محسن ـو ندارم.
– مگه محسن هم به تو غر می زنه؟ بعدشم صاحب اختیار ما که اون نیست و این اجازه رو تو نباید بهش بدی مامان خانم.
مامان- محسن خوب شما رو می خواد.
با حرص نفسی کشیدم و با لحنی کنترل شده گفتم:
– خداحافظ.
مامان- مراقب خودتون باشید، خداحافظ.
تارا تا سر کوچه ی امیر مسعود اینا با من اومد و وقتی می خواست بره تو کوچه گفت:
– توتیا هنوزم فرصت هست.
با عصبانیت گفتم: حالا بذار ببینم اون قبولم می کنه.
تارا- تو کله شقی، بی فکری، فقط زبون درازی و لج بازی داری..
– نصیحت بسه، ساعت هفت و نیم بیا سر کوچه با هم برگردیم، تنها برنگردیم خونه. اینجا هم نمونی ها.
تارا- باشه، مراقب خودت باش. ” منو ب*و*سید و از هم خداحافظی کردیم، از تارا که خداحافظی کردم استرس عجیبی گرفتم، دل تو دلم نبود. انگار تو دلم رخت می شستن، یه بار دیگه حرفایی که می خواستم به هادی بگم ـو زیر و رو کردم. وارد کافی شاپ مد نظر شدم یه “بسم الله الرحمن الرحیم” گفتم. و وارد شدم. هادی اومده بود.. تا دیدمش قلبم هرُی ریخت.. ایستادم. وای هادیه.. مگه انتظار یکی دیگه رو داشتی؟! به جلو رفتم، هادی از جا بلند شد. ماشالله.. قد و قواره رو!! یه نفسی کشیدم و گفتم: “
– سلام، ممنون که اومدید.
سری تکون داد و گفت: سلام.
وای قلب بی صاحبم داره از جا کنده می شه، چقدر من سلیطه ام. آخه اومدی چی بگی؟ من باید از اون خونه برم. من یا محسن. نامرد زیر یه سقف نمی مونم. کاش رفته بودم دنبال شارمین، شارمین کیه؟ صد رحمت به هادی حداقل می شناسیش، باباش و بابا سال ها توی یک بازار کار می کردند. هیمن سال های اخیر بود که بابا ورشکسته شد و بعد با محسن نامرد شریک شد، هادی رو کم کم چند سال پیشا هفته ای دو بار می دیدی، آخه هادی اون موقع ها کارگاه نداشت و با باباش کار می کرد و منم که سر و ته امو که می زدی می پریدم می رفتم پیش بابا، وای اومدم بگم با من ازدواج کن؟ ازدواج؟!!! پناه بر خدا من دیوونه ام..
– اومدی اینجا من ـو روبروت بنشونی فکر کنی؟
به هادی نگاه کردم، عرق رو پیشونیم نشسته بود. بگو جون بکنی..
– اومدم یه پیشنهادی بدم.
هادی نگاهم کرد، اصلاً احساسی توی صورتش نبود. الان مشتاق شنیدنی یا مضحک داری به من نگاه می کنی؟! این چرا این مدلیه؟!
– من از ماجرای شما خبر دارم و می دونم که شما برای این که از کشور خارج بشید و به هدفتون برسید باید یه ازدواج مصلحتی راه بندازید.
هادی اخمی کرد و گفت: بعد اینو شما از کجا می دونید؟
– هستی و بعد محسن.
هادی با کمی عصبانیت گفت: هستی بی جا کرده که هر حرفی رو به هرکی می گه. محسن هم حرف مفت زده چون با من کـَل داره.
romangram.com | @romangram_com