#ازدواج_توتیا_پارت_125

– چی؟! بابا؟! هــِ..” پوزخندی زدم و گفتم:” شوهر ننه، بابا چیه بچه.
امیر علی با تعجب منو نگاه کرد و گفتم: نمک نشناس.
مامان- توتیا! با کی حرف می زنی؟
برگشتم دیدم مامان و محسن پشت سرم ایستادن و محسن کمر مامان ـو گرفته، با حرص کنترل شده گفتم: شما نگران نباشید واستون خوب نیست. ” با دست شکم برآمده ـشو نشون دادم و بعد رفتم طبقه ی بالا”
خیلی زود فردایی که قرار بود سرنوشتم رقم بخوره رسید. از صبح استرس داشتم انقدر که فکر کنم صد بار تا عصر (زمان قرار) رفتم دستشویی، تارا هم عین عبد الباقی یا غر زدنیا عین کنیز حاجی باقر گریه و زاری راه انداخت. برای این که از خونه برم بیرون باید یک بهونه می داشتم، تارا هم که از جواب ندادن امیر مسعود نگران بود، واسه همین به تارا گفتم: بلند شو لباس بپوش با هم می ریم خونه ی امیر مسعود اینا ولی تارا یه شرط داره، به قرآن دهنتو باز کنی و به کسی بگی که من با هادی قرار دارم وای به حالت بلوایی به پا می کنم که واویلات بشه.
تارا- به مامان چی می گی؟
– می گم با تو می ریم خرید شاید حالت بهتر شه.
تارا با نگرانی گفت: فکرات ـو کردی؟
– آره.
تار- تو احمقی..
– آره من احمق، تو و مامان سالمید بسه. من حال بعضی ها رو می گیرم حالا می بینی.
تارا- تو فقط داری با خودت لج می کنی، اگر می دونستم که با حرف زدن و التماس کردنم نظرت عوض می شه این کار رو می کردم.
– نه خودتو خسته نکن، من تصمیم ـو گرفتم، من توی این خونه نمی مونم که یه نامرد ـو ببینم.
لباس پوشیم و از تو آینه به خودم نگاه کردم، باید یه کم به خودم می رسیدم تا قیافه ام خوب تر بشه، موهامو بستم و یه کم آرایش کردم و شال صورتیم ـو سرم کردم، این شال و رنگش از همه مدل شال و روسری هام بهم بیشتر می اومد.
– تارا خوشگل شدم؟
تارا من ـو نگاه کرد و با ناراحتی گفت: آره، توتیا خب اگر با محمد صدرا هم..
با عصبانیت گفتم: اسمش ـو نیار، بلند شو بریم ” کاپشن کرم رنگ ـمو پوشیدم و یه بار دیگه خودمو نگاه کردم و لباسامو بررسی کردم. حتماً دختری که هادی عاشقش بود یه دختر امروزی مدل روز بود. بالاخره باید نظر هادی یه کم جلب بشه یا نه؟ لباسام لباسای مد روز نبود ولی بد هم نبود. یه شلوار جین تنگ و مانتوی مشکی و شال صورتی و کاپشن کرم رنگ کوتاه. کیفم ـو برداشتم و به تارا نگاه کردم که دل تو دلش نبود. می خواست بازم اصرار کنه ولی قیافه ی منو که می دید زبونشو نگه می داشت.
رفتیم به طرف طبقه ی پایین دیدیم مامان داره با وَلَه توت فرنگی می خوره، با تعجب گفتم:
– توت فرنگی تو زم*س*تون؟!!
مامان- می خورید؟
– ما حامله نیستیم خودت بخور.
مامان- کجا می رید؟
– بریم بیرون خرید، شاید این حال و هوای تارا درست بشه.

romangram.com | @romangram_com