#ازدواج_توتیا_پارت_124
مامان- اینطوری؟ بچه ـمو از سر راه آوردم که می خوای اینطوری ببریش؟ خونه می گیری، عروسی می گیری بعد می یای دست زنت ـو می گیری و می بری.
امیر مسعود با حرص گفت: من نمی ذارم تارا توی خونه ای بمونه که اون نامرد هم هست.
مامان- آی امیر مسعود! احترام داداشت ـو نگه دار.
امیر مسعود- من برادری که حرف و حرمت پدر و مادر ـمو زیر پا می ذاره، برادری که عروسی برادر ـشو به هم می زنه، برادری که خواسته های خودشو به خواسته های همه، به خواهش های همه ترجیح می ده، برادری به این اسم ندارم که بهش احترام بذارم.
مامان- هرجا من باشم دخترامم همون جان.
امیر مسعود دوباره تارا رو صدا زد و تارا اومد تو ایوون و با گریه گفت: مامان!
مامان داد زد: برو تو خونه.
امیر مسعود- تارا!
تارا- امیر مسعود تو رو خدا امشب ـو برو.
امیر مسعود با حرص گفت:
– نکنه تو هم می خوای نامزدیت ـو مثل توتیا بهم بزنی؟
تارا با گریه گفت: نه به خدا.
مامان- نترس تارا رو رو جون به جون کنند دست از تو نمی کشه ولی دیگه نمی ذارم بیاد خونه ی شما، اگر تا دیروز هم اونجا بود چون چشم منو دور دید، برو هر وقت تصمیم به یه ازدواج درست و حسابی گرفتی بیا زنتو ببر.
امیر مسعود با حرص چشم به تارا دوخت و بعد رفت. تارا گریه و زاری کنان گفت:
– امیر مسعود!
مامان- نترس می یاد.
تارا- مامان خیلی بد باهاش حرف زدی.
رفتم تو ایوون و گفتم: خودتو نکش فردا بر می گرده.
تارا- نه من می دونم که بهش برخورده.
مامان با حرص گفت: می ذاشتم باهاش می رفتی؟ پس فردا یه اتفاقی بیوفته چطور ثابت کنیم که تو زنش بودی؟ یه خطبه ی عقد موقت زبونی ثبت نشده که سند نداره.
در خونه باز شد و محسن اومد تو و گفت: سلام! چرا تو حیاطی هوا سرده سرما می خوری.
مامان- امیر مسعود اومده بود.
محسن- آره دیدمش، چی شد؟ تارا کو؟ ” به طرف ایوون خونه نگاه کرد و تارا با گریه رفت تو و من به محسن نگاه کردم، محسن سلام کرد و جواب دادم و دنبال تارا رفتم. برگشتم دیدم امیر علی تاتی کنان اومد طرف در و گفت: بابا!”
romangram.com | @romangram_com