#ازدواج_توتیا_پارت_123

– اونایی که خیلی ها ازش حساب می برند. قد بلند و چهار شونه و هیکل ورزشکاری. اون پست و چشمای طوسی. اصلاً تا حالا من چنین قیافه ای رو ندیده بودم. از اوناست که قیافه ـشو کم می تونی ببینی. بعد مهم قضیه چیه؟ اینه که محسن رنگ عوض می کنه هادی رو می بینه.
تارا- تو چی؟
– من؟!!
تارا- نکنه با یه نگاه عاشقش شدی؟
– من و عشق؟ ایش این مسخره بازی ها واسه ی تو و مامان جواب می ده، من عاشق بشو نیستم.
مامان از طبقه ی پایین صدامون کرد که بریم صبحونه بخوریم.
– بلند شو بریم پایین تا خودش نیومده. ” با ادا ادامه دادم” آخه حامله ـست، سختشه.”
تمام اون روز رو نقشه می کشیدم که به هادی چی بگم و نگران بودم که قبول می کنه یا نه؟ هر بار قضیه ی قرارم ـو با هادی و حرفایی که باید بزنم ـو تو سرم دوره کردم که فرداش با دیدن هادی هول نشم. اهل هول کردن نبودم ولی هادی با همه فرق داشت. من ـو هول می کرد. شاید به خاطر جذبه اش بود.
شب امیر مسعود اومد دنبال تارا و مامان رفت در رو باز کرد..
تارا نگران گفت: وای امیر مسعود اگر بفهمه مامان نمی ذاره من برم الانه که غوغا به پا کنه.
امیر مسعود از تو حیاط گفت: تارا.. تارا حاضر شو بریم.
مامان- تارا وقتی می یاد خونه ی شما که زن عقدیت بشه.
امیر مسعود سر به پایین با عصبانیت کنترل شده به آرومی گفت:
– مشکل عقد من و تاراست؟ همین فردا عقد می کنیم.
مامان- مگه دختر هفتاد ساله ی ترشیده ـست یا زیادی خونه ی باباشه که ببری محضر عقد کنی بعد ببری خونه؟ ما یه قول و قرارایی داشتیم.
امیر مسعود- حرفی نیست. ولی تارا اینجا نمی مونه. می برم خونه ی خودمون تا عروسی.
مامان- صاحب اختیار تارا هنوز منم، منم اجازه نمی دم که ببریش.
امیر مسعود عصبانی داد زد: تارا!
تارا بازوی من ـو گرفت و با نگرانی و دلهره گفت: توتیا!
– صبر کن ببینم چی می شه. هیس!
تارا زد زیر گریه، برگشتم و قیافه امو عاصی شده کردم و نگاهش کردم. بعد رو به طرف در کردم و امیر مسعود گفت: نرگس خانم، تارا زن منه، من!
مامان- زنِ چی؟ زن صیغه کرده؟ چند ساله؟
امیر مسعود- من که می خوام ببرمش.

romangram.com | @romangram_com