#ازدواج_توتیا_پارت_122
هادی- صبر کن، صبر کن! شما این وسط چی کاره ای؟
– فردا می فهمید. خداحافظ.
گوشی رو گذاشتم، تارا سر از بالش بلند کرد و گفت:
– با کی حرف می زدی؟
– هادی.
تارا- تو دیوونه ای. واقعاً بهش زنگ زدی؟
– وای تارا نگاه کن ” دستم ـو روی دستش گذاشتم و گفتم” یخ کردم. تا حالا نسبت به کسی اینطوری نبود. چقدر جدّی و م*س*تبد حرف می زد. دل و زهره ـم داشت آب می شد.
تارا- توتیا! توتیا! هادی طرفی نیست که تو دنبالش می گردی. از امیر مسعود شنیدم که می گفت: «هادی گرگه، یه کارگاه ـو با صدای نعره هاش می لرزونه.»
– پس شیره.
تارا- ای بابا توتیا، تو هارت و پورت داری، زبونت دراز هست ولی موشی در برابر هادی، این پسره مثل محسن و محمد صدرا و امیر مسعود نیست..
– مگه تو دیدیش؟
تارا- حسم بده.
– تو حست فقط نسبت به امیر مسعود جونت خوبه.
– سر ـتو داری به باد می دی.
چشمامو ریز کردم و به پنجره چشم دوختم و گفتم:
– من می دونم چیکار کنم.
تارا نگران گفت: حرف ازدواج و زندگی و زیر یه سقف رفتنه.
با خیال آسوده و رضایتمند گفتم: می دونم.
تارا- نه تو نمی دونی، تو فقط لجبازی رو بلدی.
– خدا رو چی دیدی شاید عاشقم شد.
تارا پوزخندی زد و گفت: شتر در خواب بیند پنبه دانه.
– تو که هادی رو ندیدی. از اون مرداست.
تارا نگران تر گفت: از کدوم مردا؟
romangram.com | @romangram_com