#ازدواج_توتیا_پارت_121

وای قلبم هرّی ریخت، چقدر صداش جدی و م*س*تبده.. نفسی کشیدم و گفتم:
– سلام.
– سلام!!
دستم یخ کرده بود. تا حالا انقدر مقابل کسی هل نشده بودم.
– من توتیا.
– توتیا؟! کدوم توتیا؟
مسخره یادش اومده بودا. شیطنت می کرد. با جدیت گفتم:
– دختر جعفر.
بدون این که لحنش نرم تر بشه گفت:
– آهان دختر خونده ی محسن.
با غیض گفتم: بله.
جدی تر گفت: خب؟
– می خوام ببینمتون..
– جهت؟
– باید حضوراً براتون توضیح بدم.
هادی- خیله خب من وقت ندارم از همین پشت تلفن بگو.
– موضوع مهمیه و البته یه شانس برای شما.
هادی- شانس واسه ی من؟! این چه شانسیه که واسه ی منه ولی خودم ازش خبر ندارم و شما از اول خبر دارید؟
– می تونید پیگرش بشید.
هادی- من وقت این قایم باشک بازی ها رو ندارم خانم.
– پس قید ارث ـتونو انقدر راحت می زنید؟
هادی سریع و با هیجان گفت: در مورد چی حرف می زنید؟
– اگر می خواید می تونید فردا عصر بیاید به یه کافی شاپ که سر بلوار .. هست. من منتظرتونم.

romangram.com | @romangram_com