#ازدواج_توتیا_پارت_120

از جا بلند شدم و گفتم: من خودمو مسخره ی عام و خاص نمی کنم.
تارا- اینا همه افکار توئه! کسی به زندگی ما کاری نداره، ههم سرشون تو کار خودشونه. تو داری خودتو دست خوش این افکار نامیزون و یاوه ـت می کنی.
– تویی که زیادی خوش خیالی.
تارا- توتیا، خواهر عزیزم. فکر کن با هادی ازدواج کردی، مهریه ـتو گرفتی. خونه و زندگی ساختی و تنها زندگی کردی. آخرش چی؟
– آخرش آرامشه.
– فکر می کنی کک محسن می گزه؟
– بگزه نگزه، من توی این خونه نمی مونم که نون محسن ـو بخوریم
– تو دیوونه ای، خدا تن و جون سالم بهت داده زیادیت کرده.
پشت پنجره ایستادم و گفتم:
– محسن و هادی کُری دارند، همین که محسن ـو حرص بدم نفسم بالا می یاد. مامان هم که جای خود دارد.
در باز شد و مامان اومد توی اتاق و گفت: تارا! بیا بشین می خوام باهات حرف بزنم.
روی تخت دراز کشیدم و نقشه کشیدم.. نقشه ای که برای نابودی خودم بود نه کس دیگه ای. الحق که هر کس رو سر آخر تو قبر خودش می ذارند، همون طور که اعمال آخرت هر کس فقط به خودش ربط داره. بعضی از اعمال دنیای آدم هم به خودش مربوط می شه..
صبح که شد و و محسن رفت، مطمئن شدم مامان هنوز خوابه و خونه در امن و امانه. تلفن رو برداشتم و از صد و هیجده شماره ی کارگاه هادی رو گرفتم و زنگ زدم به هادی.
اول یکی دیگه تلفن رو برداشت و گفت:
– آقا هادی تو کارگاهند.
– پس اونجا کجاست؟
– اینجا دفترشونه.
– می شه صداشون کنید؟
– شما؟
– بگید توتیاست.
– توتیا؟ گوشی خدمتتون.
چندی بعد هادی گوشی رو برداشت و گفت:
– الو؟

romangram.com | @romangram_com