#ازدواج_توتیا_پارت_119

– مریض شده بودی؟! چرا بهم نگفتی؟!
تارا- می گفتم هم نمی تونستی بیای، فقط دل نگرون می شدی.
– الان خوبی؟
تارا- آره، دکتر گفته بود به خاطر وضعیت روحیم مریض شدم.
– خدا رو شکر الان بهتری.
تارا- تو خوبی؟ چقدر لاغر شدی!!
– الان خوب شدم، دو سه هفته ـست غذا می خورم.
تارا- چیکار می کنی؟
– تارا من یه نقشه دارم، صبر کن. ” رفتم در اتاق ـو باز کردم، از بالا به پایین نگاه کردم و دیدم مامان داره امیر علی رو می خوابونه و محسن هم داره حساب کتاب می کنه، برگشتم تو اتاق و در رو بستم و گفتم:” بشین تا تعریف کنم.
ماجرای هادی رو تعریف کردم، بعد موضوع دعوای هادی و محسن ـو گفتم، تارا با تعجب گفت: خب؟
– خب؟! معلومه دیگه.
تارا- نمی خوای که اون دختری بشی که هادی دنبالته؟
سری تکون دادم و گفتم: چرا می خوام.
تارا با تعجب به من نگاه کرد و گفت: خُل شدی؟!! می دونی می خوای با زندگیت چیکار کنی؟ توتیا محمد صدرا رو که از دست دادی، حالا نوبت خرابی باقی مونده ی زندگیته؟
– من از این خونه می رم.
تارا- خب با محمد صدرا ازدواج کن.
– گفتم حرف اونو نزن، من بمیرمم زن محمد صدرا نمی شم. این یک میلیون دفعه.
تارا- محمد صدرا رو پیر کردی.
با اخم و پشیمونی و ناراحتی به تارا نگاه کردم و گفتم:
– از اون با من صحبت نکن.
تارا- چرا؟!! بذار بدونی با دل مردم بازی می کنی؟
با عصبانیت و صدای خفه گفتم: من با دل هیچ کس بازی نکردم، محسن همه چیز ـو به هم ریخت.
ترا با آرامش گفت: محمد صدرا هنوزم دوستت داره، برگرد.

romangram.com | @romangram_com