#ازدواج_توتیا_پارت_118
مامان- توتیا!
محسن- از سر شام تا حالا دارم هی به خودم می گم: «چرا این متلک نمی گه.»
– خیالت راحت شد؟
مامان- بسه، بسه توتیا! وای به تو. وای که زبون ـتو به کدوم دکتر نشون بدم؟
محسن- توتیا، اگر تو.. یعنی تو باید.. تو اگر برگردی به محمد صدرا..
شاکی و عصبی نگاهش کردم. مکثی کرد و به من نگاه کرد. قاشق ـو پرت کردم تو بشقاب و از سر میز بلند شدم. مامان گفت:
– مگه نگفتم حرفش ـو نزن محسن؟
محسن- بابا جون مادر و پدرم من ـو آق کردن چون توتیا نامزدیشو به هم زد. اونا که به خاطر ازدواجمون از من رو برنگردوندن. به خاطر توتیا.
مامان- خیال کردی یک هفته است سر یه میز با ما غذا می خوره یعئی همه چیز حل شده؟ توتیا لج باز تر از این حرفاست. بهت گفتم بذار همه چیزآروم شه.. من توتیا رو می شناسم سر لج که می افته با هیچ پیچ گوشتی ای پیچ لج و اخم پیشونیش باز نمی شه.
بالای پله ها که ایستادم تا گفت و گوشون ـو بشنوم محسن گفت:
– محمد صدرایی که تا حالا با دشمن ـش هم قهر نکرده بود باهام قهر کرده. می دونی چقدر برام سخته نرگس؟ همه، همه چیزو از چشم من می بینند. تو هم که گل به روی مبارکت نمی یاری.
مامان- بهت گفتم توتیا رو بر می گردونم، ولی الان نه.
پوزخندی زدم و گفتم: پس شما هم نقشه می کشید؟
محسن- چند وقت دیگه؟ یک ماه، شش ماه، یکسال؟
مامان- نکنه دلت برای مامان بابات تنگ شده؟ من آدم نیستم که سه ماهه بچه ـمو ندیدم؟ محسن من که گفتم اگر ازدواج کنیم باید پی خیلی چیزا رو به تن بمالیم. گل سرسبدشون توتیا بود که حالا آروم شده، باید آسه آسه بریم جلو. فردا شب گل و شیرینی می خریم می ریم خونه ی پدر و مادرت ازشون معذرت خواهی می کنیم. خواهش می کنیم مارو ببخشن.. این که خوب پیش رفت…
از جا بلند شدم، دستبندم باز شد و افتاد جلوی پام. همون طور خیره به دستبند نگاه کردم، صدای محمد صدرا توی گوشم پیچید. وقتی دستبند ـو دستم می کرد و من کلی ذوق زده بودم. دستبند ـو از روی زمین برداشتم و نگاهش کردم. ته دلم سوخت. محمد صدرا ببخشید. ببخشید.. بی آزار ترین موجود زندگیم ببخشید.. من بهت بد کردم.. دستبندو ب*و*سیدم و بغضمو فرو خوردم و دستبندو دستم کردم. نمی دونم چرا ولی نمی خواستم بذارمش کنار، می خواستم همراهم داشته باشم، تا اومدم قدم بردارم صدای زنگ در اومد. دوییدم طرف پنجره ی اتاقم و به بیرون نگاه کردم، در رو زدم و منتظر به در نگاه کردم. در باز شد، تارا تو چهارچوب در بود. مامان از ایوون با ذوق و شعف گفت: تارا، تارا مادر الهی قربونت برم اومدی، چرا انقدر طول کشید قربونت برم، دیگه داشتم دق می کردم تارا..
تارا هم مامان ـو ب*غ*ل کرد. تارا سه ماه نیومد خونه، این یعنی سه قرن. تارا و این کارا؟!!
تنها بود، ساکش هم توی دستش بود. امیر مسعود کجا بود که تارا تنها اومده؟ چقدر لاغر شده! خیلی وقت بود که ندیده بودمش. فقط با تلفن هر روز حرف می زدیم و حال و احوال می کردیم. صدای مامان اومد: توتیا، توتیا. بیا تارا اومده.
قبل این که به در برسم تارا در رو باز کرد. پردیدیم همو ب*غ*ل کردیم و با گریه گفتم:
– بی معرفت.
تارا- به خدا امیر مسعود نمی ذاشت بیام.
– حداقل می یومدی بیرون من می دیدمت.
تار- انقدر بی تابی و گریه و زاری کردم که امیر مسعود گذاشت بیام، اگر مریض نشده بودم هنوزم نمی ذاشت بیام.
romangram.com | @romangram_com