#ازدواج_توتیا_پارت_117
مامان- دلشوره ی این بچه رو دارم. نمی دونم چطوری برش گردونم، الان سه ماهه که نیومده خونه و من دارم از دل در می یام.
به مامان زیر چشمی نگاه کردم و بعد سرم ـو به زیر انداختم، مامان گفت:
– توتیا، تو..
– من نه زنگ می زنم نه جلوی در خونه ی محمود خان می رم.
مامان- آخه من تارا رو چطوری برگردونم؟ اون که عقد کرده نیست رفته اونجا بس نشسته.
– خب شاید تا حالا عقد هم کردند.
مامان با هول و ولا گفت: وای خاک به سرم.. محسن!
محسن- نه بابا، چرا تو دل مامانتو خالی می کنی؟ اگر عقد کرده بودند که معصومه تا حالا خبر می داد.
– شاید ساکتش کردند که مونده.
مامان- وای محسن، بچه ـم..
محسن- توتیا!
– خب من فقط دارم حدس می زنم.
مامان- با تارا تلفنی حرف زدی چیزی نگفت؟
– نه.
مامان- باید چی کار کنم؟ چند بار رفتم جلوی در خونه ی بابات اینا ولی تارا نیومده جلوی در. نمی دونم جرا انقدر گوش به فرمان امیر مسعوده. محسن با مادرت آشتی کن.
محسن- من که قهر نیستم.
مامان- خب ما باید بریم و این کدورت رو از بین ببریم.
محسن- من که حرفی ندارم، بریم.
به محسن نگاه کردم، خنده ام گرفته بود. تازه جای خیلی خورده هاش خوب شده بود می خواست بره تا از نو ورزش بدن.
محسن متوجه نگاهم شد. سرمو به زیر انداختم و گفت: چیه؟
– هیچی.. فقط داری می ری قبلش یه دوش آب گرم بگیر.
مامان- دوش آب گرم؟
– اینطوری وقتی کتک می خوری دردش کمتره.
romangram.com | @romangram_com