#ازدواج_توتیا_پارت_116

– بشینید نگاه کنید.
محسن اومد جلو و گفت: توتیا تو از هیچی خبر نداری، رفیق صمیمی هادی من بودم من می دونم به چه نیتی اومده بود جلو. هادی اصلاً تو رو نمی خواست فقط می خواست دهن همه رو ببنده تا باباش کارگاهش ـو به نامش بزنه. می خواست با ازدواج با تو خونواده ـشو گول بزنه که از ازدواج با اون دختره شیده منصرف شده و باباش هم بهش اعتماد کنه و دارایی هادی رو به نام خود هادی کنه که تو رو طلاق بده و همه رو بفروشه و بذاره بره اونور با اون دختره زندگی کنه.. فکر کردی عاشقت شده بود؟ هادی کوره. فقط شیده رو می بینه.
وسط حیاط ایستادم، هادی هم خواستگارم بود. اونم مثل محسن من ـو به عنوان بدل می خواسته استفاده کنه؟ وای که شما پسرا شیطونو تو جیبتون می ذارید.
– اونم لنگه ی تو.
محسن- مثل من؟ من اومدم جلو که هادی نیاد سراغت.
مامان با حرص گفت: محسن می گی چه خبره یا نه؟ شماها چه فکری واسه توتیا داشتید؟
محسن وارفته مامان ـو نگاه کرد و بعد یه نگاه به من انداخت. گفتم:
– پست فطرت ها.
محسن عصبی گفت: باباش تو رو انتخاب کرده بود. هادی می خواست از این انتخاب سوءاستفاده کنه. می ذاشتم بدبخت می شدی.
با لحن خودش گفتم: الان خوشبختم؟ الان که شوهر ننه ـم شدی؟
مامان- توتیا!
– از آدم که بخت برگرده روی شتر هم باشی سگ گازت می گیره. نمی دونم محمد صدرا با چه نقشه ای جلو اومده بود.
محسن- محمد صدرا رو قاطی این حرفا نکن.
با این که با محمد صدرا این همه درگیر شده بود هنوزم حرمت محمد صدرا رو خوب حفظ می کرد. انگار محمد صدرا با تموم دنیا یه فرقی داشت که محسن اینطوری حرف می زد.
محسن- خودتو درگیر نکن. خواهش می کن توتیا، هادی مار خوش خط و خالیه.
– مار از کفتار بهتره.
مامان با عصبانیت داد زد: توتیای سلیطه..
از پله ها بالا رفتم. پس هادی و محسن سر من دعوا داشتن. گربه نره ها.. آره محسن خان تو که به خاطر فداکاری اومدی جلو مارمولک، منم هادی رو به خاطر خودش نمی خوام حتی اگر بدترین آدم روی زمین محسن ـو اذیت می کنه من سراغ اون می رم. حتی اگر خودم بیشتر از محسن اذیت بشم.
با حرص جیغ زدم: بیشعورا به من به چشم وسیله نگاه می کنند. احمقا.
روی تختم دراز کشیدم . قیافه ی هادی اومد جلوی چشمم، حرفای هستی توی گوشم پیچید، نگاه هادی! نگاهی خریدارانه بود و محسن.. عین اسپند روی آتش.. صدای بگومگوی مامان و محسن بلند شد و انگار هر چی این صدا بیشتر به گوشم می رسید حس آرامش بیشتری داشتم و فقط زمانی این بگو مگو ها بالا می گیره که من بخوام با هادی ازدواج کنم. این تنها افکار من بود، قضاوت و پیش بینی های من، منی که پر از کینه بودم، پر از حس تلخی.. و نمی دونستم که لج بازی، من ـو از جایی که هستم دور دورتر می کنه، انگار نمی خواستم به این فکر کنم که از همه بیشتر به خودم ممکنه صدمه وارد کنم ممکنه خودمو آزار بدم تا محسن ـو. تا این که مامان درک کنه چی کشیدم. من یه قیچی بُرّنده داشتم و شروع کردم به دوختن لباسی که نمی دونستم لباس عزامه یا عروسی..
محسن عین نگهبان زندان منو می پایید و وقتی بیرون می رفت مامان ـو بپای من می کرد. ولی مشکل اینجا بود که هم من می دونستم محسن داغ کرده. فقط کافیه کمی سرد بشه اونوقته که باید شروع کنم. شرایطو جوری محیا کردم که انگار قصدی برای ارتباط با هادی ندارم و این که هادی منو به چشم طعمه ای برای گرفتن ارثش می دید ناراحتم و خودمو توی اتاق حبس کردم و بدتر از قبل از اتاق بیرون نمی اومدم. تا حالا فقط مامان می اومد بالا حالا محسن هم اضافه شده بود. اول به نیت این که منو بپاد که دست از پا خطا نکنم و وقتی مطمئن شد که هروقت من می بینمش به خودش و هادی بد و بیراه می می گم می یومد بالا تا مثلاً بهم قوت قلب بده یا نصیحت کنه..
دو هفته گذاشتم بگذره و اتفاقاً با محسن نرم تر هم رفتار کردم. برای شام و ناهار می رفتم پایین و سر سفره باهاشون می نشستم. کاری که قبلاً انجام نمی دادم. تا اینطوری بدونند که رفتارم عوض شده و به هادی فکر نمی کنم و قرار نیست برای تلافی کردن با هادی طرحی بریزم. اون شب هم مثل شبای اخیر با مامان و محسن سر یک سفره نشسته بودم که مامان گفت: دل تو دلم نیست.
محسن- چرا؟ حالت خوب نیست؟!

romangram.com | @romangram_com